دیروز که حالم وخیم بود زنگ زدم به دوستم و گزارشات کامل تعطیلات عید را اینگونه اعلام کردیم
خونه مادر بزرگه بدون کامپیوتر و اینترنت
به همراه خانواده عمه جانها - خانواده دایی جانها و خانواده محترم خود اینجانب
ووو یکعالمه فامیل نوظهور دیگر
به دوستم میگم اینا همه شون میخوان امسال سنگ تموم بزارن و جای خواهرم رو پر کنن حالا هی ما من میگم ما یه نفر از دست دادیم این همه آخه واسه چی
ولی ...........................................
پینوشت : امروز زنگ زدم شرکتی که یه سری کار واسش انجام دادم میگم بهتر قبل از عید یه جلسه داشته باشیم تا کارها رو دوره کنیم که یادمون نره
و البته ایشون میفرمایند یادمون باشه حق الزحمه شما رو حتما بدیم
و من خندان گوشی رو میزارم بلاخره فهمیدن
۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه
پست بیست و پنج - بدبینی
یه چند وقتی دارم راجع به بدبینی بخونم ولی باز هم تا شرایط بحرانی میشه من هستم و بدبینی و افکار منفی
۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه
پست بیست و چهار - آرامش
از پنجره روبروت که تا همین چند روز پیش هیچی نمیدیدی جز ساختمان روبرویی حالا داری بهار رو میبینی و آفتابی که اتاقت رو روشن کرده حالا کاملا بهار رو حس میکنی
روز ها رو باهیجان میگذرونی و انگار هر چیزی یه انرژی خوبی داره
چقدر خوبه که هنوز هم بهانه های ساده شادمانی را میتوان با بهار فریاد زد
روز ها رو باهیجان میگذرونی و انگار هر چیزی یه انرژی خوبی داره
چقدر خوبه که هنوز هم بهانه های ساده شادمانی را میتوان با بهار فریاد زد
۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سهشنبه
پست بیست و سه - خاطرات
این روزها خاطرات گذشته ام را زیاد مرور میکنم
داری رانندگی میکنی عاشق اتوبان حقانی هستی فقط به این علت که میشه گاهی توش رانندگی کرد و همون طوری که داری فرمون رو میچرخونی و به صندلیت تکیه میدی
یاد ده سال پیشت میافتی به این فکر میکنی که واقعا عوض شدی یا نه
یاد اون روزها که تیپ سرمه ای زده بودی و عاشق خط چشم آبی شده بودی همون روزها که میگفتی خوبه آرایش کنی یادته با هیجان رفتی دانشکده یهو دوستت تو رو با عجله و خنده میبره تو دستشویی و میگه یه چشمت خط چشم داره اون یکی نداره و تو همون جا میفهمی آرایش کردن واسه تو ساخته نشده یاده پایین شلوارهای پاره میافتی و حرص های بابات که فکر میکرد تو از بی پولی اینا رو میپوشی یاد کفشهای نوت میافتی که طی یک اقدام محیرانه از تپه سیمان جلوی دانشکده بالا میری که یه اطلاعیه محک رو به دیوار بالایی بچسبونی و یادت میره دیگه خاک اونا رو پاک کنی
و داری به الان فکر میکنی که آشپزی میکنی وقتی داری به خودت میرسی یکم آرایش میکنی حالا خیلی وقتها روی ناخن ات اثری از لاک دیده میشه
داری میگی من عوض شدم چی شد که این جوری شدم و یهو یاد همین ماشین بیچاره میافتی و روی میز کارت رو نگاه میکنی ویه نگاه به همکارت میکنی که روبروت ایستاده یادت میاد خدا رو شکر تو هنوز هم شناگر ماهری هستی فقط آب ....
داری رانندگی میکنی عاشق اتوبان حقانی هستی فقط به این علت که میشه گاهی توش رانندگی کرد و همون طوری که داری فرمون رو میچرخونی و به صندلیت تکیه میدی
یاد ده سال پیشت میافتی به این فکر میکنی که واقعا عوض شدی یا نه
یاد اون روزها که تیپ سرمه ای زده بودی و عاشق خط چشم آبی شده بودی همون روزها که میگفتی خوبه آرایش کنی یادته با هیجان رفتی دانشکده یهو دوستت تو رو با عجله و خنده میبره تو دستشویی و میگه یه چشمت خط چشم داره اون یکی نداره و تو همون جا میفهمی آرایش کردن واسه تو ساخته نشده یاده پایین شلوارهای پاره میافتی و حرص های بابات که فکر میکرد تو از بی پولی اینا رو میپوشی یاد کفشهای نوت میافتی که طی یک اقدام محیرانه از تپه سیمان جلوی دانشکده بالا میری که یه اطلاعیه محک رو به دیوار بالایی بچسبونی و یادت میره دیگه خاک اونا رو پاک کنی
و داری به الان فکر میکنی که آشپزی میکنی وقتی داری به خودت میرسی یکم آرایش میکنی حالا خیلی وقتها روی ناخن ات اثری از لاک دیده میشه
داری میگی من عوض شدم چی شد که این جوری شدم و یهو یاد همین ماشین بیچاره میافتی و روی میز کارت رو نگاه میکنی ویه نگاه به همکارت میکنی که روبروت ایستاده یادت میاد خدا رو شکر تو هنوز هم شناگر ماهری هستی فقط آب ....
۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه
پست بیست و دوم - نگاهی نو
موبایلت رو گذاشتی کنارت و داری سعی میکنی برس موت رو تمیز کنی یهو موبایلت زنگ میزنه و تو نگرانیت کمتر میشه.هر چند نمیتونید با هم تلفنی حرف بزنید...
۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه
پی نوشت پست بیست ویک
پی نوشت : دیروز سه ماه گذشت ، سه ماه با همه اتفاقات و روز مرگی هاش ، سه ماه که دیگه تو قرص نمیخوری سه ماه که دیگه درد نمیکشی ، سه ماه که ما داریم وسایل تو رو تقسیم میکنیم سه ماه که ما یه خانواده 5 نفری شدیم ولی همیشه از 6 صحبت میکنیم
و حالا این اولین عیدی که تو دیگه پیش ما نیستی و من دارم به این فکر میکنم که از دست دادن چقدر آسون پیش می یاد ولی چقدر سخت طبیعی میشه
5 شنبه که دوستام خونمون بودن گاه یک سری سوال راجع به وسایل خونه میکردن و من خیلی مشتاق بودم که هی از تو بگم بابت اون دستگاه ورزشی تا از اون تخت دو طبقه ،من دارم به از تو گفتن عادت میکنم
گاهی فکر میکنم زندگی من به شماها وابسته بوده و حالا داره تغییر شکل میده این فکرا وقتی قویتر میشه که حس رفتن اون یکی هم به بلاد خارجه قویتر میشه و من میمونم و خودم چون تو هم میدونی بعید داداشی تهران قبول بشه و من دوباره وابستگی جدیدی تو تهران پیدا کنم
دیروز هم با گل پسر از تو یاد کردیم و من باز هم به اون یاد داوری کردم که امروز دقیقا سه ماه گذشت .
این روزها به نوشتن نیاز دارم به اینکه بنویسم تا دیگه فراموش نکنم این روزها من دنبال معجزه هم میگردم و هراز گاهی همراه بوی بهار حس های جدید بهم دست میده انگار در آستانه 29 سالگی قرار چیزهای جدیدی رو تجربه کنم.
عزیزم خیلی با حاله زندگی رو میگم همون که برای تو خیلی کم و درد اور بود نبودی که ببینی یهو یه سری چنان جو زده شده بودن و چه قول هایی که نمیدادن ولی حالا که سه ماه گذشته همه از جو زدگی در اومدن و دیگه یادشون نمیاد مثلا پسر عمه نازنینمون تو بلاد خارجه قرار بود کلی اطلاعات به خواهرمون بده ولی حتی دیگه زنگ هم نزد از این جور چیزها این جا خیلی زیاده اونجا چه طوره خیلی وقته خوابت رو ندیدیم ازت بیخبر موندیم بیا حالا که نزدیک تولدمو وای من امسال دیگه قرار نیست از تو کادو بگیرم؟؟؟
دیگه بسه سرت درد میگیره من برم دوست دارم واسم دعا کن زودتر تکلیفم معلوم بشه تو که من لجباز رو میشناسی
و حالا این اولین عیدی که تو دیگه پیش ما نیستی و من دارم به این فکر میکنم که از دست دادن چقدر آسون پیش می یاد ولی چقدر سخت طبیعی میشه
5 شنبه که دوستام خونمون بودن گاه یک سری سوال راجع به وسایل خونه میکردن و من خیلی مشتاق بودم که هی از تو بگم بابت اون دستگاه ورزشی تا از اون تخت دو طبقه ،من دارم به از تو گفتن عادت میکنم
گاهی فکر میکنم زندگی من به شماها وابسته بوده و حالا داره تغییر شکل میده این فکرا وقتی قویتر میشه که حس رفتن اون یکی هم به بلاد خارجه قویتر میشه و من میمونم و خودم چون تو هم میدونی بعید داداشی تهران قبول بشه و من دوباره وابستگی جدیدی تو تهران پیدا کنم
دیروز هم با گل پسر از تو یاد کردیم و من باز هم به اون یاد داوری کردم که امروز دقیقا سه ماه گذشت .
این روزها به نوشتن نیاز دارم به اینکه بنویسم تا دیگه فراموش نکنم این روزها من دنبال معجزه هم میگردم و هراز گاهی همراه بوی بهار حس های جدید بهم دست میده انگار در آستانه 29 سالگی قرار چیزهای جدیدی رو تجربه کنم.
عزیزم خیلی با حاله زندگی رو میگم همون که برای تو خیلی کم و درد اور بود نبودی که ببینی یهو یه سری چنان جو زده شده بودن و چه قول هایی که نمیدادن ولی حالا که سه ماه گذشته همه از جو زدگی در اومدن و دیگه یادشون نمیاد مثلا پسر عمه نازنینمون تو بلاد خارجه قرار بود کلی اطلاعات به خواهرمون بده ولی حتی دیگه زنگ هم نزد از این جور چیزها این جا خیلی زیاده اونجا چه طوره خیلی وقته خوابت رو ندیدیم ازت بیخبر موندیم بیا حالا که نزدیک تولدمو وای من امسال دیگه قرار نیست از تو کادو بگیرم؟؟؟
دیگه بسه سرت درد میگیره من برم دوست دارم واسم دعا کن زودتر تکلیفم معلوم بشه تو که من لجباز رو میشناسی
۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه
پست بیست -
پست قبلی زیاد به دلم نچسبید ، ولی یک نکته هست این که من حالم خوبه و این برای من خیلی حس خوبیه مثل حس براورده شدن یه ارزو
هر حسی دارم جز حس پایان
هر حسی دارم جز حس پایان
پست بیستم -
امروز داشتم یه مطلبی در مورد خوشبینی و نتایج منفی بافی و ... میخوندم و یاد خودم افتادم و این چند ماه گذشته و حالا یک سوال دارم .
تو همین حال خودش زنگ میزنه و با خوشحالی میزاریم جمعه
و من و 5 شنبه و مهمان بازی
و من و خوشبینی و امیدواری
تو همین حال خودش زنگ میزنه و با خوشحالی میزاریم جمعه
و من و 5 شنبه و مهمان بازی
و من و خوشبینی و امیدواری
۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سهشنبه
پست بیست - بیستک
از فردا آخر هفته شروع میشه و تو همش داری فکر میکنی به اینکه آیا تموم هم میشه!!!!!
داری سبزی پاک میکنی
۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه
پست نوزدهم - بهانه
به هر علتی که بود من صاحب وبلاگ شدم و حالا جایی رو دارم که توش بنویسم.
هجده سالم بود که با کلی امید و آرزو و اشتیاق راهی تهران شدم و در اون روزها تصور اینکه یه روزی میاد که من بیشتر از 10 ساله که دارم اینجا زندگی میکنم کمی دور بود.
4 سال زندگی خوابگاهی با همه روزهای خوب و بدش گذشت روزهایی که تو حتی بالای پشت بوم خوابگاه یا تو راه پله های طبقه منفی 3 هم نمیتونستی حس خلوت بودن رو داشته باشی روزهایی که از این طبقه تا 2 طبقه بالا تر رو میدویدی برای اینکه حس میکردی پیجر خوابگاه گفت تو تلفن داری
تا همین 4 سال پیش هم موبایل اینهمه رایج نبود و من الان فکر میکنم چقدر این موبایل وسیله خوبی واسه زندگی تو خوابگاه دیگه مجبور نیستی تو صف تلفن وایستی و تا شروع میکردی به حرف زدن صد ها صدا بود که بلند میشد. و همیشه نزدیک این روزها من در هیجان رفتن به خانه بودم در جایی که دیگر پیجر صدات نمیکرد تلفن زنگ میخورد و تو جواب میدادی
پست هجدهم - آرامش
حرف های نگفته ام دیشب تمام گشت و دیگر نمیخواهم فکر کنم ، استراحت میکنیم تا 5 شنبه که با افکار منسجم به دیدار یار بشتابیم باشد که شاید رستگار گردیم
همه چیزها رو میزاری کنار هم شده مثل یه پازل که تیکه وسطی گم شده و هیچ کدوم از تیکه های دیگه به هم نمیخوره وبا کلی فکر کردن به این نتیجه میرسم که این معما رو خودت طرح کردی و اون تیکه هم دست خودته پس تا تو نباشی فکرهای من اخرش به انتظار میرسه پس تا آخر هفته در آرامش منتظر میمانیم
باشد که رستگار گردیم
همه چیزها رو میزاری کنار هم شده مثل یه پازل که تیکه وسطی گم شده و هیچ کدوم از تیکه های دیگه به هم نمیخوره وبا کلی فکر کردن به این نتیجه میرسم که این معما رو خودت طرح کردی و اون تیکه هم دست خودته پس تا تو نباشی فکرهای من اخرش به انتظار میرسه پس تا آخر هفته در آرامش منتظر میمانیم
باشد که رستگار گردیم
اشتراک در:
پستها (Atom)