این روزها خاطرات گذشته ام را زیاد مرور میکنم
داری رانندگی میکنی عاشق اتوبان حقانی هستی فقط به این علت که میشه گاهی توش رانندگی کرد و همون طوری که داری فرمون رو میچرخونی و به صندلیت تکیه میدی
یاد ده سال پیشت میافتی به این فکر میکنی که واقعا عوض شدی یا نه
یاد اون روزها که تیپ سرمه ای زده بودی و عاشق خط چشم آبی شده بودی همون روزها که میگفتی خوبه آرایش کنی یادته با هیجان رفتی دانشکده یهو دوستت تو رو با عجله و خنده میبره تو دستشویی و میگه یه چشمت خط چشم داره اون یکی نداره و تو همون جا میفهمی آرایش کردن واسه تو ساخته نشده یاده پایین شلوارهای پاره میافتی و حرص های بابات که فکر میکرد تو از بی پولی اینا رو میپوشی یاد کفشهای نوت میافتی که طی یک اقدام محیرانه از تپه سیمان جلوی دانشکده بالا میری که یه اطلاعیه محک رو به دیوار بالایی بچسبونی و یادت میره دیگه خاک اونا رو پاک کنی
و داری به الان فکر میکنی که آشپزی میکنی وقتی داری به خودت میرسی یکم آرایش میکنی حالا خیلی وقتها روی ناخن ات اثری از لاک دیده میشه
داری میگی من عوض شدم چی شد که این جوری شدم و یهو یاد همین ماشین بیچاره میافتی و روی میز کارت رو نگاه میکنی ویه نگاه به همکارت میکنی که روبروت ایستاده یادت میاد خدا رو شکر تو هنوز هم شناگر ماهری هستی فقط آب ....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر