۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

مکافات

یادمه توی پستهای قبلی اشاره کردم به اینکه چند ماه بیکار بودم ، یادمه اون چند ماه توضیح اینکه چی شد بیکار شدم خیلی سخت بود . کمتر کسی میتونست بفهمه چی شده ، گذشت اینکه میگم گذشت یعنی 3 سال گذشت حالا دیروز دوستی زنگ زد و گفت : اسو جناب آقای ف بیکار شد یعنی بد تر از اون بلایی که سر تو اورد سر خودش اوردن، حس عجیبی بود خیلی عجیب ،خوشحال هستم یا نه رو نمیدونم اما مگه از قدیم نگفتن چاه مکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی ، میدونی اقای ف اون روزها خیلی برای من سخت بود اما نمیدونی چه لطف بزرگی در حق من انجام دادی و کلا مسیر کاری من رو عوض کردی

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

ای دلم لک زده یک مطلب طنز بنویسم...

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

یک دختر بچه خجالت نزده

کارهایی که دور از چشم بابایی انجام دادم:

مال بچه گیهام زیاد یادم نیست ولی از هر چی بزرگتر شدم خیلی بیشتر یادم می یاد:

بابا اصرار داشت من رشته تجربی بخونم میگفت ریاضی بخون و سال آخر تغییر گرایش بده به تجربی وقتی پرس و جو کردم و فهمیدم تو نظام جدید این کارو نمیشه کرد دروغ گفتم وووو
بابا اصرار داشت من دبیری رو تو فرم دانشگاه انتخاب کنم جلوی بابا تیک زدم بعدش پاک کردم
بابا اصرار داشت من پزشک بشم واسم کتابهای زیست پسر همکارشو که پزشکی قبول شده بود اورد من زنگ زدم به اون اقای محترم و با اجازشون جلد کتابها رو کندم و توش رمان میزاشتم ، آی بابام خوشحال بود طفلک آخر سر هم نفهمید چی شد من با اون همه زیست خوندن چرا هیچی قبول نشدم
بابا اصرار داشت من شریف قبول شم جوری انتخاب رشته کردم که حتما میدونید چی شد و بعد ها انداختم گردن سازمان سنجش
بابا دوست نداشت من برم سر کار ، من هم یواشکی از سال سوم میرفتم سر کار
بابا خیلی دوست داره من از ایران برم هر چند مامان اصلا دوست نداره ولی اون هم تشویقم میکنه میبینید که هنوزهم ایران موندم
نمیدونم من دختر لجبازی بودم یعنی هنوزهم هستم
نمیدونم کی اشتباه کرد من یا بابا ، من مهندس شدم و سالها دلم میخواست به بابا اثبات کنم که آدم موفقی هستم ، هر چند اگر از ته قلبم اعتراف کنم میگم آینده ای که بابا برام نقشه میکشید خیلی از این قشنگ تر بود اما من رو جوری بار اورد که مستقل هستم و همین عشق استقلال من رو زود راهی بازار کار کرد.

درخت آرزوها

آرزو دارم هر چی زودتر من و مامان و بابا به خونمون تو انگلستان برگردیم حتی اسبها هم باید به خونشون برگردن.
آرزو دارم یک پروانه بیاید و روی دستهایم بنشید.
ارزو دارم هر چی زودتر داداشم به آرزوش برسه و با ملیکا ازدواج کنه و من هم سالم باشم باباو مامانم هم سالم باشن.

اینها و هزاران ارزوی دیگر نوشته هایی بود که بر درخت ارزوها بسته بودند.

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

1)یعنی همین امروز همین چند ساعت پیش که تو ترافیک جردن بودم داشتم به تو فکر میکردم که از روز تولدم صدات رو نشنیدم گفتم بهت بگم که به یادتم روناکی جونم
تازه پشت چراغ قرمز بعدی کل مکالمه رو هم با خودم دوره کردم از اولی هم که اومدم تو شرکت همش تو این فکر بودم یه پست بزارم

اهای کسی نیست که بخواد وبلاگش رو اپدیت کنه و یه سفرنامه واسمون بنویسه ... اهای با تو ام نه خیر اشتباه نمیکنی با خود خودتم یعنی اصلا مگه حتما باید اسمت رو ببرم که بفهمی

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

تکنولوژی

من که نگفتم دخترک توی فیلم میگفت من هم یهو همذات پنداریم گل کرده بود یاد خودم افتادم

میگفت وای خسته شدم وقتی منتظر یه خبری جی میل چک میکنی بعدش میری سرغ یاهو بعد فکر میکنی نکنه تو فیس بوک واست پیغام گذاشته باشه همش اس ام اس هات رو چک میکنی و از موبایلت جدا نمیشی نگرانی پیغام گیر تلفن خونه امار کالر ایدی رو نگاه میکنی منتظر صدای زنگی حتی گاهی منتظر نامه و پیک هم میشی
اما اون قدیما چقدر راحت بود یا خودش میومد یا نامه این همه چیز رو چک نمیکردی

اون خیلی قشنگ تر میگفت

این تکنولوژی دردسر ساز

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

داداشی پیش من ،با بابا دعواش شده یعنی دعواش نشده درس نخونده رتبه کنکورش درخشان شده برقش بابا رو گرفته

اره هیچی جز این نیست
هنوز یادم نرفته که یواشکی رفتم سر کار
هنوز یادم نرفته که گفتی اگه شریف درس خونده بودی اونم وقتی من دانشجو فوق بودم
هنوز یادم نرفته که گفتی اگه بری سر کار الوده پول میشی دیگه واست سخت میشه درس خوندن

بابایی میدونی من عاشقتم اصلا هر وقت الان داداشی رو میبینم یاد 18 سالگی خودم و لجبازی هام می افتم نمیدونم آخرش بردم یا نه

ولی الان که دارم به خودم اصرار میکنم که ریسک کنم میفهمم پول چه جوری .......

بابایی با همه احترامی که برات دارم امیدوارم تو این انتخاب من برنده شده باشم امیدوارم داداشی برنده شده باشه چون خیلی سخته که ببینی داداشی با 18 سال سن واسه همه زندگیش انتخابی رو کرده که دیگه برگشتی نداره

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

یک دو سه تجربه میشود

همین دوست داشتن های بی دلیل که بی دلیل ادامه پیدا میکنه و بی دلیل و بی دلیل دعوا میشه جدا میشه . وقتی به رابطه فکر میشه منطقش پیدا نمیشه

این دوست داشتن های بی دلیل از تنهایی هم بدتره ..................

اصلا این شناختهای فیزیکی بدون شناخت های رفتاری من و یاد آزمایشگاه مواد واسطه میندازه
به این رنگدونه ها که دست میزدی کلی سرگرم زیبایی شون میشدی و یادت میرفت که چه قدر باید دست هات رو با اب و صابون داغ داغ بشوری چه قدر باید پوست دستت قرمز بشه تا رنگ و بوی این نادانی و عاشقی یادت بره و تازه باز هم نگاه میکردی میدیدی گوشه شلواری کفشی چیزی رنگی شده و این ها همه به جز اون روپوش آزمایشگاهی بود که گوشه کمد خاطرات مچاله و کهنه میشد تا تو مواد رو بشناسی
اگه از همون روزها قبلش یکم گزارش کار ازمایشگاه میخوندی اگه یکم لای خاطرات بقیه گم میشدی

نه نه نه اینها هیچکدوم جای عاشقی نمیشه ولی عاشقی با دستکش سفیدم امکان داره
میدونید اخرش چیه اخرش همونی میشه که هم گروهی های من فکر کردن زود تر جواب میده و حرارتش رو زیاد کردن چیزی نشد بالن منفجر شد و من خوب یادمه تا هفته های بعد هر کی اونجا میشست حتما تجربه انفجار و رنگهای پخش شده به اونها هم میرسید

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

دوست داشتن که دلیل نمیخواد ...نه این حرف من نبود اینو یه پسر تو تاکسی داشت میگفت
من همین یه جمله رو شنیدم هزار تا قصه هم واسش بافتم

تو میدونی دوست داشتن چی میخواد؟ اگه دلیل نخواد که دیگه........

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

خاطرات

من از بچیگیهام خیلی عرضه نداشتم
اعترافات :
وقتی چهار سالم بود هنوز خوب حرف نمیزدم یکمی لکنت داشتم ، عمه جونم ، من و اورد تهران و رفتیم پیش یک دکتر گفتار درمان ، دکتر ماهی بود بهشون گفت این بچه انگیزه میخواد که حرف بزنه، میدونید داروهاش چی بود اینکه برام سوت بخرن آدامس و بادکنک بخرن تا فک نازنین من شروع به کار کنه ای حال میداد وقتی وسط گرمای ظهر زمستون سوت میزدی بابابزرگ از خواب میپرید عصبانیت صورتش رو قرمز میکرد و میگفت افرین اسو جان سوت زدن و بوق زدنت بهتر شده
اصلا همین بود که من یاد گرفتم همین طوری از خودم صدا در بیارم

من کودکستان میرفتم اما هنوز فرق حرف ر و ل رو نمیدونستم یعنی بلد بودم بنویسم و بخونم اما بلد نبودم تلفظ کنم یادمه مامان من هر روز میبرد دم مغازه عروسک فروشی اون عروسکی رو که چشمهاش باز و بسته میشد و رو نشون میداد و میگفت بگو عروسک تا واست بخرم ، منم یه روز به جای اینکه برم کودکستان انقدر تو کوچه ها ول گشتم و با خودم داد زدم علوسک تا شد عروسک و بدن توجه به اینکه ساعت چنده برگشتم خونه و داد میزدم علوسک نه عروسک، بابا بی انصافی کرد عروسک رو خریدن اما تا سه روز به هم ندادن
اصلا همین بود که من فکر میکنم هر وقت حرف جدیدی میزنم باید یکی بهم جایزه بده مگه ادم مفتی که حرف نمیزنه

همین عروسک بینوا وقتی بابا رفته بود ماموریت واسه خواهرم عروسک اورد واسه من گردنبند من زدم چشمهاشو کور کردم تا دیگه الکی چشمهاش باز نشه و هی به گردنبند خواهرم نگاه کنه

یادمه که بزرگتر هم شده بودم بابم خیلی اصرار داشت که من دختر باشم نه یه پسر شر که فقط دوست داره از درخت بالا بره
هر جا میرفت واسه من دامن و پیراهن می یارود اما نمیدونم همه شون یا به درخت گیر میکردن یا من خیاط میشدم و باهاشون لباس علوسک میدوختم
اره یادمه همیشه منتظر بودم ببینم کدوم پیرهن بابا اندازش نمیشه که من همون رو بپوشم و کمربند های بابا رو بدزدم و استفاده کنم یادمه دوم دبیرستان بودیم و من به جای پوشیدن پالتویی که نمیدونم بابای بیچاره چه قدر پولشو داده بود و واسم از ارین خریده بود رو نمیپوشیدم و جاش کاپشن جین کهنه بابا رو تنم میکردم
دیگه بابا منو ول کرده به اومن خدا یادمه خونه یکی از همکارهای بابا که پسرش هم سن من بود مهمون بودیم مامانش چند روزی بعد زنگ زده بود و میگفت رضا عاشق پیرهن اسو جان شده از کجا خریدین واسه رضا بخریم
یادمه دیگه رضا من رو جز تو مانتو شلوار دیگه ندید امسال تو عروسی رضا ، هر چی باهاش احوالپرسی کردم منو نشناخت تا مامان معرفیم کرد ، روز پاتختی من صدا میکنه میگه : ای دلم میخواد بدونم چی شد تو لباس شب دخترونه پوشیدی!!!!!!
ای بابا حتی یادمه یه مد جدید در اورده بودم و در برابر اصرار مامان اینا واسه پوشیدن دامن ، دامن رو با پیرهن مردونه تنم میکردم

یادمه وقتی دانشگاه قبول شدم و اومدم تهران ، کلی لباس های جورواجور داشتم که ست بودن ولی من گیر داده بودم به یه مانتو مشکی کهنه سوراخ دار و یه شلوار جین که پایینش نخ کش شده بود
یه روز بابا سر زده اومد دم در خوابگاه دنبالم ، من بیجاره خبر نداشتم و از دانشگاه با همون تیپ قشنگ مییومدم، که دیدم بابا سرخ و سفید شد ، و کلی من رو راجع به دختر بودن نصیحت کرد ، فرداش حساب بانکی من شارژ شد .بابا فکر میکرد من پول ندارم لباس بخرم اخی بابای طفلکی من
بیچاره بابا خیلی حرص خورد که من دختر بشم اگه از دست گل های آشپزیم بگم خودتون میفهمید بیچاره حق داشته
زمان گذشت یادم نیست که چی شد که من یاد گرفتم دختر باشم ، هر چند هنوزم گاهی فراموش میکنم
زمان گذشت یادم نیست اولین بار چی شد که تصمیم گرفتم دوست پسر داشته باشم فکر کنم فقط هوس یک تجربه بود یک تجربه ناشناخته اما فکر کنم از همون روزها بود که فهمیدم دخترها دامن میپوشند اقایون شلوار ، از همون روزها بود که ........
حالا شاید دارم درک میکنم که چرا بابا اصرار داشت من دختر باشم

پی نوشت: این پست خیلی بی سرو ته بود فقط میخواستم بگم بابایی عاشقتم از همون روزها که هیجده سالم بود و ازت جدا شدم کم کم فهمیدم عجب مرد بزرگی هستی ، بابا انقدر ناراحت میشم که هنوز بچه هایی رو میبینم که باباهاشون رو دوست ندارن میدونی بابا ، تو هم در حق من بد کردی من بچه اول بودم و ... چه کتکها که نخوردم اما بابایی عاشقتونم از 3 روز پیش که زنگ زدی و نگران بودی که من بخندم بیشتر عاشقت شدم
گاهی یه چیزهایی یه جورایی تکرار میشه که تو فکر میکنی حتما قسمت بوده همین جوری باشه
و اصلا بهتره همیشه همین جوری اتفاق بیفته

اصلا میدونید من هر وقت شمشیرم رو از رو بستم که جلوی یه اتفاقی رو بگیرم انقدر این شمشیر رو تابلو میبندم که حریفم اول اجازه میده هر چه قدر من دوست دارم با این شمشیر بازی کنم بعد که خسته شدم با یه کاردی که حتی پوست میوه رو نمیکنه ، من و با همون کارد از پا در میاره

فکر نکنید که اتفاق جدیدی نه اصلا جدید نیست
من در عرض چند ثانیه میتونم یه گردباد درست و حسابی درست کنم و انرژی رو تخلیه کنم و بعد حریفم بعد از تماشا بردن از حرکات و کلمات نا چندان موزون من ، با یک کلمه یا فقط حرکت سرش ، پادشاه بازی منو مات میکنه

ما چند نفر......

این روزها وقتی در برابر افراد جدیدی قرار میگیرم یا پیش میاد که فرمی رو باید پر کنم به این فکر میکنم که ما چند تا خواهر و برادریم؟؟ نمیدونم باید توضیح بدم که ما 4 نفر بدیم ولی الان شدیم 3 تا
بگم ما 4 تا ایم یا اینکه بگم 3 تا
به نظرم تازگی ها اصلا ربطی نداره از یکی بپرسم شما چند نفرین

اصلا خودم هم از کسی نمیپرسم

خیلی احماقانه هست که ذهنم گاهی درگیر جواب این سوال میشه

به هر حال

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

حس نوشتن در من آتشی ایست

میوه ممنوعه

خواهرک تند تند در میان لباسها میچرخد و انتخاب میکند ، دوش میگیرد باشگاه میرود میخندد سرکار نمیرود گاهی درس میخواند باتلفن حرف میزند بیرون میرود تازگی ها آشپزی میکند
دیگر از من مخفی میکند .

روزگاری بود که زندگی من و خواهرک به هم نزدیک بود ، روزگاری بود که من خواهرک خاطرات مشترک داشتیم ،
دروغ نمیگویم حس سختی ایست خواهرک هست اما با من نیست فاصله ها دارد شکل میگیرد.
میدانید این روزها که با کار سرگرم میشوم زندگی خواهرک حکم میوه ممنوعه را دارد
حکم اتاق کار بابا و بچگی هام رو داره که هر وقت کسی نبود سعی میکردم خودم رو دزدکی به اتاق بابا برسونم و لحظه ای در سیم ها و فیوزها و ......گم شوم .
مادرک در سکوت بود میدانستم ولی حرفی نبود سکوت بد بود بازی با کلمات و فرار از گفتمان
پدرک هم خوب بود اما باز هم قصه همان بود حس دلتنگی بود اما وقت گفتمان نبود ماردک میدانست همین بود که همه حرف ها را فقط با آغوش مان زمزمه میکردیم اعوشی پر از گرمای محبت
اما این سکوت بد بود سرد بود تلخ بود اما مگر حرفی بود قصه سرنوشت بود

پنج شنبه مثل اسفند رو اتیش واسه دیدن خواهرک رفتم اما میدانی تمام سنگش پر از خوار و خاشاک بود با اب و کلینکس شستم گلها رو پرپر کردم مادرک اشک ریخت پدر لب گزید

به پاکی قلبم قسم بخورم؟؟؟

یعنی خیلی حرف دارم خیلی خیلی
اصلا نمیدونم باید از کجاها بگم
از اینکه دیشب که اون اس ام اس اومد من داشتم سوار ماشین میشدم از اینکه دوستم مهمونی شام داد از ایکه تو رستوران بغض داشتم از اینکه همش تو سکوت بودم از اینکه مجبور شدم عکس های گوشی...
از اینکه وقتی نخواستم بیشتر از این کسی شک کنه زدم به بی خیالی و وراجی و الکی حرف زدن
اما میدونی تو دلم غوغا بود غوغا
میدونی نه اصلا پشیمون نیستم که دیشب تو جمعی بودم که همه تو رو میدونستن و همه چیز رو میدونستن
نه میدونی از اون روزها ی با تو بودن هم پشیمون نیستم اصلا آماده ام که جواب گوی همه اون روزها باشم حالا مگه قیمتش هم مهمه نه میدونی اگه عشقی بود و خوشحالی و دوستی پس چرا شجاعانه از تو سخن نگویم میدونی تو که نبودی در واقع خودم بودم خود خودم
اگه منگی بود و گیجی و اشتباه مگه بشر جائز الخطا نیست تو هم یک خطا شیرین بودی حالا چرا داره تلخ میشه مهم نیست حالا چه قدر و تا کجاها تاثیر با تو بودن هم هست رو ولش کن
عاشقانه های دوران با تو بودن اگر زیبا نبود بی تکرار بود من دیگر به ان سبک عاشقی نمیکنم
دلیلی ندارد سالی بود بهاری داشت زمستان شد ریشه هایش سست، دگر بهار ندید

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

آرامش

یعنی میخواستم بگم هیچ جا اینجا نمیشه ، حالا اینکه اینجا کجاست ولش کنید
یعنی اینجا آخرشه
یعنی من عاشقتونم
دلنوشته های یک کودک عاشق

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

پیشرفت زندگی

نه من اصلا نمیخواستم تیتر بزارم و راجع به سقوط هواپیما بنویسم نه نمیخواستم مگه این همه وبلاگ نوشتن جلوی سقوط این یکی رو تونستن بگیرن
نه فقط میخواستم بگم من دو روز مرخصی دارم که اگه بشه میخواستم با این خطوط هوایی برم به این مکالمات توجه کنید:
مامان : اسوجان برنامه پرواز رو گم کردم نتونستم واست بگیرم
اسو: اشکالی نداره از اینترنت میگیرم
مامان: ببین نه میگم نگیر با اتوبوس بیا بهتره
..........
اسو : بابایی زنگ میزنی از اون اقاهه بلیط برگشتم رو بگیری
بابا: عزیزم من پول دیگه ندارم
اسو: بابا خودم میدم اینجا گیرم نیومد
بابا: باشه بیا با اتوبوس میفرستم بری
..............................................
اسو: مامان میگه با هواپیم نرو
دوست: تو خیلی ............ با اتوبوس میری
.....................
عمه خانم: عزیزم خبری
اسو: نه مگه چی شده
عمه خانم: عزیزم مشکلات زیاده ، شنیدم قصد داری با هواپیما بری ببین عزیزم ........
امروز میری بیهقی بلیط میگری به منم خبر میدی و گرنه به مامان بزرگ میگم
...............
بله این چنین است عزیز دل ما مگه بده با اتوبوس میریم کلی هم پول ذخیره میکنیم من میگم اینا به فکر جیب ما هستن تا پولهامون رو درست خرج کنیم

یادش به خیر همین چند سال پیش بود که مامان میگفت : این برای بار هزارم بود که گفتم اتوبوس سخته خسته میشی با قطارو هواپیما بیا
یادش به خیر همان سال ها بود که ریل قطار رو اب برد من بیست دقیقه تمام با بقیه مسافرها تو گل و آب پیاده روی کردیم تا رسیدیم ایستگاه و با مینی بوس رفتیم شهر مقصد
مامان میگفت مردم اسو جان ، خسیسی نکن با هواپیما بیا

حالا خودمونیم اگه راننده اتوبوس هم خدایی خدایی نکرده اهل جنبش های تو رگی باشه
از فردا مامان میگه: اسو جان این الاغ واست خریدیم با همین بیا و برو
ما راحت تریم
اصلا نمیدونم شاید این بار که رفتم واقعا یه الاغ خریدیم

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

دیروز امروز فردا پس فردا پس اون فردا و........

میگویم : میدانی خوشحالم خیلی دوست دارم این اتفاق بیفته ، اما ها تو دلم خیلی زیاده حسم در تضاده
میگه : نگران نباش ، نقشها عوض میشه متلا عسل و دختر خالش هم اینجوری شدن اصلا مگه من و سمانه هم این جوری نشدیم
میگه: حسام عوض شد یادته تا امیر رو میدید دور میزد یادته حتی عروسی هم دعوتش نکردن وای که چه قدر ازش بدم میاد یادته ....یادته
((پشت هر کدوم از این یادته ها یه خاطره بد تر از بد رو گفت))
من شک زده با لیوان چایی بازی میکنم و همین جور سبزی میخورم.
میگه ببین فهمیدی رابطه ها عوض میشه

من منگ در میان تصورات خیالی: ا این جوری رابطه ها عوض میشه پس......
میگه: ااااااا نگران نباش همه که این جوری نمیشن.....
میگم: میدونی که ما باعث شدیم میدونی من اصرار کردم میدونی اصلا از بچگی هاش خودم اصرارش میکردم
میگه: اسو ببین گاهی آدم ها وسیله میشن این جوری راحت تری

زنگ میخوره پویا اومده

میگه: بگو از حق حضانت یادش نره
پویا: بیچاره بیچاره بی چاره میدونی دیگه چاره نداره
میخندم و به زور خودم میندازم تو آسانسور و از اون ورم تو ماشین
به حق حضانت به حق طلاق به مهریه به خرج کرد به هزار تا چیز زهر مار دیگه دارم فکر میکنم به نگرانی های خواهرک به ترسهای مامان به اینکه خاطرات کجا رفتن به اینکه چه جوری این جوری میشه چشمام وا نمیشه ترافیک دارم وسط اشک ها به بابای شهاب که تو کماست به نینا که هنوز عروس خانواده شایگان نشده داره گریه میکنه یهو میخورم
فلاشر میزنم هی از پنجره نگاه میکنم لعنت به هر ماشین مدل جدید سفید میگم با پولیش حل میشه پول رو میدم میپیچم تو کوچه خونه ریموت رو میزنم این دسته گلها تا کی وسط بن بست میمونه
نوشته جوان ناکام فکر میکنم وای نکنه واقعا ناکام موند.
درو باز نکردم زهره پشت خط میگه اسو کارم عوض کردم میگم زهره اینجوری شده انگار نمیگیره میگه پس خیلی خوشحالی نه نمیگیره میگه گفتم چند وقت رانندگی نکن نه نمیگیره
دوستم زنگ میزنه یادم نیست شایدم من زنگ زدم به هر حال من سگ شده ام سگ میگه لحظات شیرین پیش بیاد این ها رو فراموش میکنی میگه نه این جوری فکر نمیکنه
میگه یه فصل گریه کن تا بغض نمونه من گریان گوشی رو میزارم
اشکی هم ندارم من سگ شده ام کسی نیست پاچه بگیرم
میدونم چم شده دچار نمیدونم یکی از این سندرم های زنانه شده ام وگرنه هیچ کوفتم نیست
بله امروز جهت رفاه حال عمومی و طرح چپاندن کمد از لباسهای نپوشیده و اجرا طرح الگوی مصرف اول برج و دیدار های زنانه و دیگر نمیدانم به چه اهداف دیگری
یک پیراهن نارنجی میخرم که به رخت اویز تو کمد اویزونش کنم و هی گاهی تو خیالم بپوشم و از پشت پاپیون بزنم و با همون کفش های پاشنه بلند که میدونم واسه گوشه جا کفشی خوبه بپوشم و فکر کنم سیندرلا شده ام فکر کنم وای که من چه قدر ماه شده ام
بله در همه لحظات

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

اندر باب هم زدن و دیگ های بزرگ و دختران جوان

داشتم فکر میکردم این روزها تو غذاهای جدید چیزی نیست که بشه هم بزنی و ازش مراد دل بگیری
مگه میشه پیتزا رو هم زد و یا مثلا لازانیا نذری درست کرد اصلا این روزها همه چیز انقدر سریع شده که ارزوهات هم باید همین جوری باشه مثل باد حس میکنی براورده شده و مثل باد هم باید عوض کنی و بری سراغ یکی دیگه

اینها رو گفتم که بگم شاید اگه میشد این روزها هم غذاهای جدید رو هم زد و ارزو کرد شاید میشد پرهامی مایکلی نمیدونم یه چند تا خواستگار خوش اسم و مدرن و مو ژل زده هم از توشون کشید بیرون مگه این دخترهای بیچاره چه گناهی کردن که هی باید ......
اره یادمه سالها پیش عمه جان نذر سمنو داشت و واسه اینکه از نیروی جوانی ما واسه هم زدن این دیگ کمک بگیره میگفت هم بزنید تا مراد دل تون رو بگیرین این دیگ مراد میده
ومن با تمام .... میگفتم بابا مراد قدیمی شده ولی فکر کنم همون شد که خداداد پسر شیر فروش محل و حبیب ، کارگر ..... عاشقم شدند . عمع جان که این ها رو میدنست گاهی میگفت بابا این دیگ ، حبیب دلم میده، تازه اینکه میخواستم بگم تازگی ها فهمیدم آرش هم که اون جور عاشقم بود کار همون دیگ بود راست میگم اخه خواستگار چاق هم فقط از تو دیگ غذا میشه پیداش کرد
به هر حال که من الان سالهاست دیگه هیچ دیگی رو هم نمیزنم که بهم مراد بده دلایلش رو که کفتم خدمتتون
همه اینها رو گفتم که بگم اگه کسی هست که مراد رو دوست داره من میتونم دیگ عمه خانم جانم را بهش معرفی کنم چه بهتر که این مراد چاق هم باشه
حالا که رسید به اینجا دارم فکر میکنم غمه خانم به پسرهای فامیل چی میگفت که اون ها هم اون جور از دیگ فراری بودن :-))
تازه میشه یه نتیجه گیری دیگه هم کرد بابا ها و مامان ها بخدا به فکر اسم بچه ها تون باشین .

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

آی نازنین مریم

دارم میپیچم توی کوچه ، نگاهم پسری را دنبال میکند دستها در مو ها گره خورده حالش را خوب میفهمم همان حسی بود که من در پشت درهای بیمارستان داشتم ، دستانم میلرزد
پیچیدم و هنوز در فکر آن پسرم با آن نگاه پر اضطراب
از آینه ماشین بر میگردم ناگهان آن پارچه های سیاه را میبینم
تسلیت واژه کوچکی ایست ما را در غم از دست دادن مریم در سانحه هوایی .....شریک بدانید.

مریم مریم دارم زمزمه میکنم حالا حال آن پسر را بهتر میدانم میخواهم حرفی بگویم ، درگیری بدی دارم
امروز صبح: اتوبوس ها صف در صف منتظرند امروز به بهشت زهرا میروند نمیدانم آیا تکه ای از بدن دخترشان را دارند که کفن پیچ کنند یا نه آیا مریم هم به بهشت میرود چگونه غسلش میدهند.....
به چیزهای نامربوط فکر میکنند به اینکه چگونه میتوان از دست داد ، میدانید از دست دادن سخت است سخت هر گونه ای باشد فرقی ندارد سخت است اما همین زمان بازی ها دارد ......
ای کاش جان مریم ، چشماتو وا کن سری بالا کن دراومد خورشید شد هوا سپید وقت اون رسید که بریم به صحرا آی نازنین مریم .....

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

آرایش

دیشب که دارم میخوابم کلی ایده های جدید دارم برای نوشتن

میدونید به این فکر میکنم وقتی داری آرایش می کنی وقتی پشت چشمها سایه هم نزدیک به رنگ رژ لب میزنی وقتی لاک ناخن هاتم باهاش ست میکنی و همه این رنگ ها به رنگ مانتو و روسریت هم شباهت داره یعنی اینکه یعنی اینو نشون میده که من هم رنگ و هم رنگم من هر چی ببینم و به زبان می یارم و هر چی گفتم رو مینویسم و همون رو باور دارم و نشون میدم

اما امان از ان روزی که چشمها سیاه میشه ناخن ها صورتی میشن و لب ها قرمز خون

از رنگ لباس سخن نمیگویم که آزادی میتونه هر چی باشه و این یکمی دیشب تو فکر من بود میبینید که چه مسائل پیچیده ای

و این که میخواستم بگم گاهی که این جوری میشه حس میکنم دارم خودم رو سانسور میکنم از خودم جذر میگیرم و احساساتم زیر رادیکال جون میده و به زبون نمیاد
همه این ها را گفتم که بگم میدانم که اینجا را نمیخوانی اما دیشب که از ذهنم گذشتی مثل تمام روزها این بار تا اخرش باهات رفتم عکس هات رو از تو اون فولدری که مثلا مخفی بود کشیدم بیرون کل اون روزها رو دوره کردم حمایت رو توی عکسها توی نگاهت حس کردم لبخند های خودم را دیدم ترسی در میانمان نبود شاید سانسور شده بود ، آری دیروز عشقم را دوره میکردم اما نه برای شبهای امتحان ،میدانی دیگر گریه نکردم دیگر به کسی به روزگار به روح زمان نفرینی نداشتم که نثارشان کنم دیشب آرامش را درک کردم فهمیدم میتوانم دوباره، میتوانم بار دیگر .....حس کنم میدانی روزگاری بود فقط مثل همان قصه ها نبودکه با یکی بود و یکی نبود شروع میشد با یکی بود یکی اومد وقتش نبود تموم شد خوشحالم از تمام آن دوران خوشحالم که میدانم ذاتت بد نبود میدانی که ادامه نمیدهم که روح جاری زمان و گذشته ها ........فقط گفتم که بدانی .. اما اما نه دیگر امایی هم نیست ننوشتم که دنبال چراها بگردم

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

تصمیم کبری

نخندید این اسم یه درس بود توی کتاب های دوم ابتدایی
این اسم تصمیمی که من تازگی ها دارم میگیرم

یعنی دلم میخواد که اسمش این باشه حالا محتوی میتونه هر چیزی باشه ولی حتما به یه اسم احتیاج داشت
من دیشب خسته بودم کلافه بودم در جواب دادن کم اورده بودم اصلا دیشب حوصله نداشتم خواهرکم خوب میفهمید شب هنگام که خواهرک توانست قفل های زبانم را بگشاید به حرف آمدم و همانگونه بود که خواهرک گفت تربیت را فراموش کن گاهی تمام اصول تربیتی در کنار هم جای نمیگیرند نصایح مادری را فراموش کن بله نتیجه تمام حرف های من و خواهرک ان هم در حال گرسنگی شجاعت من است حال شجاعت چیست و چگونه از آن استفاده میشود و اصولا شجاعت چند تا بند و تبصره داره بماند برای ..........
پی نوشت : گاهی بدون تفکر به تمامی نغمه هایی که برایمان نجوا کرده اند پاسخ میدهیم و مادام با تضاد این پاسخ ها میجنگیم ، ولی به نغمه ها پاسخ میدهیم من خسته ام از پاسخ......
پس نوشت: اگر گنگ بود اصلا مهم نیست ، برای من هم هنوز تصمیم کبری گاهی گیج میشود مگر مشود همه چیز را در لفافه پیچید تا از گزند اب و خاک در امان بماند؟؟؟؟

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

یاد چند سال پیش تو فصل سرما یه روز جمعه افتادم خسته و کوفته از نمایشگاه اومده بودم خونه تلفن زنگ خورد یکی از شرکا کارخونه بود پیغام کوتاه بود فردا بیا دفتر نرو کارخونه در کوتاه بودنش شکی نیشت ولی مفید بودنش را نمیدانستم
فردا : مدیر عامل من حرفی ندارم چرا اینکارو کردین
مدیر کارخونه خانم مهندس پیشنهاد خودتون چیه
شریک : اه من انتظار نداشتم ما هانست بودیم
مدیر فروش : ... میخندد

من در دل خودم اخیش حالا حداقل میدونم قضیه زیر سر کیه

ناگهان مدیر فروش یادش میاید ناگهان یاد عقده های درونی اش میافتد ناگهان یادش می اید که هنوز نتونسته .....هنوز .... و این هنوز های زندگیش کار دست من میدهد نه اشتباه نکنید کار در دست مرا میگیرد.

از دفتر اومدم بیرون گیج و منگ یادم رفته ماشین اوردم تا بالای خیابون رو زیر برفم منگم دارم فکر میکنم که بی تجربگی کار دستم داد باید همان فصل که هوا گرمتر بود میرفتم نباید گرمای رفتنم را اینگونه سرد درک میکردم

چند ماه دنبال طلبم از مجموعه ام اخر سر به یک چهارم کنار می یام

از هر شرکتی پیشنهاد کار دارم همان مدیر فروش زود تر از من رزومه کاری مرا همانگونه میخواهد ارایه میدهد و دوباره تلفنم زنگ میخوره و دوباره اطمینان حاصل میکنم قصه چیست
5 ماه تمام، نخواستم همان کارمند بودن بهتر هست انهم به لطف دوستان ،قصه تمام میشود الان دوباره یاد قصه افتادم الان هوا گرم است ولی یاداوری همان 5 ماه همان 5 ماه 5 ماه 5 ماه

ولی الان خوشحالم همان 5 ماه بود که من فرصتی داشتم که در اتوبان های چمران رانندگی کنم همان 5 ماه بود که روزی یه بار میرفتم و میامدم همان 5 ماه لعنتی بود که فهمیدم شمارش نزدیک است همان 5 ماه بود که دانستم زندگی فرصتی یک باره است اقا و خانم نپرسید ولی من در ان 5 ماه بعد ها فهمیدم کار قسمتی از زندگیست و دیگر هیچ من فهمیدم میشود تافل خوند میشود همدم گریه ها و خنده های مادر شد
میشود میشود میشود و خیلی میشود هایی که الان ارزو به دل ان مانده ام یا نه را نمیدانم
حتی یادم هست در همان 5 ماه من در هتل بودم که پروفسور هم شدم همین ماه ها کارها میکند شک نکنید

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

سوسک و میدان جنگ

داشتم فکر میکردم که چی شده که هنوز به شرایط محیطیم عادت نکردم داشتم به اون سوسکی که دیشب در حال رقص زیر دمپایی جون داد فکر میکردم
سوسک اومد خونمون رفت تو وان حموم جیغ کشید .... من نترسیدم من نترسیدم
خوب سوسکه خونه ما نه تو وان حموم رفت نه کسی جیغ کشید خوب منم ترسیدم
این بود که دیدیم در نبود حشره کش لابد شیشه شوی و دیوار شوی ..... بقیه مواد پاششی با اسپری میتونن پادشاهی کنن راستش رو بگم کمی هم از عطرم روش زدم .... سوسکه انگار همین طور از بالا به پایین نگاه میکرد یهو شروع کرد به رقصیدن شاخک هاش حرکات موزون اجرا میکردن و همین جور به جای اینکه بره به دیار باقی خوشحال تر و شادمان تر شده انگار مست شده بود و یهو پرواز کنان به سمت من بیچاره که نترسیده بودم هم آمد در آن لحظات ناگهان شجاعت بر من چی میگن گشت مستولی گشت ؟؟؟؟ و با یک حرکت نه حرکت دوم هم نه شاید حرکت چهارم بود که سوسکه رو کشتم
بله دیشب در خانه ما بکش بکشی بود ان سرش نا پیدا اما سوسکه پاک و تمیز به دیار باقی شتافت فکر کنم با اون همه شوینده که من روش اسپری کردم هم پاک شد و هم با بوی عطر من به دیار باقی شتافت
فقط خدا نکنه .......
دنبال بهانه ها میگردم . بهانه های ساده و هرجایی . بهانه هایی که از همان اول هم بی دلیل بودنشان را میدانیم . گاهی که گم میشوند تمام کتابها و مجلات زرد را از گوشه های گنجه بیرون میکشم و دنبال همان بهانه های قدیمی معروف میگردم هان ها که نگفته هم میدانند دروغ میگویی آری من این روزها دنبال بهانه ای میگردم دنبال بهانه ای که ......................که اگر نمیشود با آن آدمها را رنگ کرد
حداقل خودم را رنگ کنم
وقتی گفتن حقیقت سخت میشود سکوت میکنند و این سکوت انقدر ادامه پیدا میکند که بغض تلخی میشکند.
شرایط کاریم کمی پیچیده شده وقتی برای به روز کردن اینجا هم ندارم.

به روناک گل گلی : دوستم کی شه دوباره بتونم از اون ایمیل های طولانی طولانی واست بفرستم
کی شه تو هم مثل مژده بیای ایران کی شه بشه دوباره جلف بازی در بیاریم و رستوران رو سرمون بگیریم
بسه دیگه داره آبرومون میره اینها فقط بهانه ای بود برای اینکه بگویم همیشه به فکرت هستم...بگویم که دوستت دارم بگویم سالها دوری هنوزهم به هت فکر میکنم و هنوز در استانه سی سالگی به اون فکر میکنم میشه در استانه دهه بعدی کنار هم باشیم میشه دوران چهل سالگی رو مثل دهه های بیست سالگی تکرار کنیم این زندگی با وجود همه جدید بودن هاش گاهی بدجوری حس تکراری شدنشم میتونه فاز بده

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

خاله .....

با خانم مسنی که از فوت شوهرش برایم میگوید هم سخنم ، کودک بینوا میدود و همین طور از صندلی های سالن انتظار بالا و پایین میدود مادرک ترسان و بی رمق ، آخرین تیر را شلیک میکند : اگه سر جات نشینی خاله کتکت میزنه کودک با لبخندی سرش را برایم تکان میدهد مادرک میگوید بو جوری کتک میزنه ها خاله خیلی بد اخلاقه کودک لبخندش را فراموش میکند .....( فرودگاه تهران)

هدفون تو گوشم و خسته و کلافه از ساعت ها انتظار به موزیکی گوش میدهم و با چشمانم شیطنت پسر بچه ای رو دنبال میکنم که تازه راه رفتن یاده گرفته لحظه ای موزیک تمام میشنود مادرک مرا نشان میدهد و میگوید خاله از اون آمپول های گنده داره اگه .......(فرودگاه ارومیه)

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

مانند جنون زدگانی مغازه های بازار ونک را یکی یکی نگاه میکنم حواسم به خواهرک نیست دلم برای رنگهای شاد تنگ شده بود و هر دو خوشحال از این مغازه به این مغازه میدویم گه گاهی خاطراتی در ذهنم میگذرد اما مگر شادی خرید جایی برای ناراحتی هم دارد مانتوهای زرد قرمز سبز آبی سفید کیف های گل گلی من همیشه عاشق لباس های تابستانی ام ، رنگ ها چیزی که از آن سیر نمیشوم
خواهرک همچنان در مغازه ها کارت میکشد و من همچنان هوس های تازه میکنم گاهی که دلم برای دختر بودنم تنگ میشود گاهی که دلم برای تازگی پر میکشد گاهی که یادم میرود سر برج فقط چند روز طول میکشد گاهی که یادم میرود دیگر حتی در خواب ها هم نمیتوان نقشه های گنج دید ، خودم و خواهرک در داخل رنگ ها گم میشویم

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

افسانه های امروزی

دخترکی بود همیشه در قصه هایش زندگی میکرد من به او میگفتم دخترک شاه پریون اما از آن روز که در خیابان های این شهر بیماری کوری گرفت شاهزاده رویاهاش رو که باید با یه اسب سفید بالدار بیاد با یکی از همین ماشین های سفید مدل جدید اشتباه گرفت...........

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

شادی نامه

ما سه مرکز امار در کشورمون داریم که همیشه امار این سه مرکز با هم تفاوت داره......
همین جور جمله هاست که حس میکنم شمردن اصلا کار راحتی نیست
اصولا شمردن کار دردناکی

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

خانه

مدتهاست منتظر دیروز بودم هر چند اطمینانی بود .... قرار داد خانه برای سال دیگر هم تمدید شد و از امروز پنجمین سال بودنم را در ان مکان تجربه می کنم ...امروز به پرده فروشی میرویم و حتما پرده های گلدار میخرم ...هفت سال هست که تمام پنجره هایی که دیده ام کرم رنگ بوده اند هر چند به دلیل همان اطمینان قبلا جاکفشی، سبد لباس ها ، .... را عوض کرده بودم ، نقشه هایی هم برای رو تختی دارم .......
راستی پدر اخر سر هم کار خودش را کرد خواهرک یک سال دیگر هم ماندنی شد ... یعنی من دیگه صاحب کارت باشگاه خواهرک نمیشوم .
طی این هفته یا خانه نو میشود یا ما (همون خودم) خانه را نو می کنیم

می خواستم بگویم .......

میخواستم بگویم 6 ماه گذشت اما لب گزیدم از اخم دیگران
میخواستم بگویم نصف یک سال بدون تو بودن گذشت اما ترسیدم از اشک ها و چشم ها
خواستم به ان دوستی که از تو پرسید بگویم 6 ماه گذشت اما مگر فرقی میکرد او که تا امروز نمیدانست ....
خواستم بگویم شمردن را خوب یاد گرفته ام نه نه منظورم این نبود فقط خواستم یادی بکنم خواستم ششمین ماهگرد تولدت را تبریک بگویم
حسی میگوید تا شمردن را یاد میگیری گذشته ها سخت تر بایگانی میشوند
اما نه این جور نیست ......

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

دریاچه تار

وای حس عجیبی ، مه ، جاده ، سبزی ، زردی ، کوه، درخت ، آبی ، دریاچه ، بارون ، موزیک ،دوربین، تنهایی
همه و همه با هم تو جاده دریاچه تار ، طبیعت چیزی که داری پیداش میکنی خودتی همون دختر 20 ساله ای که هنوز میتونه بدوه هنوز میتونه سر به سر بقیه بزاره و یادش بره که دیگه دانشجو نیست و دیگه اینها هم دانشکده ای نیستن و فقط یه سری افراد غریبه ان که مثل تو میخوان یه روز شاد داشته باشن خارج از دنیا واقعی خودشون
این حس لذت بردن از خودت واقعا معرکه است

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

ای کاش میشد طنز گونه تر دنیایی بدون صدای زنان را به تصویر کشید

لال بودن یا لال بازی

دوستی میگفت اگر خانم ها حرف نمیزدند دنیا اینگونه و انگونه میشد....

تصور کنید دنیا بدون صدای زنان یعنی اینکه صبحها فقط با صدای دینگ دینگ موبایل از خواب پاشین معمولا اقایون برای از خواب بلند کردن پاهاشون رو کارامد تر از صداشون میدونن .....
در خیابان فقط صدای بوق ماشینهاست و احیانا حرف های رکیک رانندگان مرد(در این مورد مردها ابتدا صدا را کارامد میبینند و بعد پا و دست را)
در هنگام سوار شدن اسانسور چه بسا بتوان به جای صدای خانم ها از مشتی مردانه استفاده نمود تا شما را در طبقه که میخواستین پیاده کنه اونم بی سر و صدا فقط با یه مشت یا شاید هم لگد
در دفتر کار ...وای فراموش کنید بدون صدای زنان دیگر سوژه غیبتی نمیماند که با آن با همکاران مردتان بگو بخندی انچنانی راه بیاندازید...
در این شرایط کم کم شما اقایون هم حرف زدن یادتون میره چون دیگه معلمهای کلاس اول هم زیاد حوصله وراجی ندارند......
وای عجب دنیا یی بود اگر زنان حرف نمیزدند.....

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

در ساعتهای اول دانشجو شدن خوب به یاد دارم که خواندم در هنگام فارغ التحصیلی به خوبی میتوانیم کنجشک را رنگ کنیم و جای طوطی قالب کنیم و یا حتی اگر دانشجو زرنگی هم باشیم از پس رنگ کردن ادم ها بر میام در ان ساعات افتخار بزرگی بود که نصیب ما گردیدد ان هم در مقابل جمع مهندسانی که یا قرار بود اجر بالا بندازند یا قرار بود گرد و خاک کامپیوتر پاک کنند یا همان همسایه های عزیزی که خاک دانشکده رو اشغال کرده بودند تا ما نبودیم نمیتونستن کاسه و لگن ها رو رنگ کنن و اینکه ما از همان اول فهمیدیم تا ما نباشیم تا مردم رو رنگ نکنیم کسی در اون دانشگاه به جایی نمیرسه

و اما حالا بعد چند سال کار کردن دیروز از ما پرسیدند کارتان چیست: نگاهی به دستان و مانتوم کردم و گفتم: من به کار رنگ کردن خودم مشغولم
بله ما را چه به رنگ کردن کاسه بشقاب ما را چه به رنگ کردن دیگران
همین که از بعد از فارغ التحصیلی خودمان را میتوانیم رنگ کنیم مایه افتخارمان هست...
مارا چه به رنگ سبز ما هر روز خود را رنگ تازه ای میکنیم

کم گوی و گزیده گوی چون من

حسی درد سر افرین مرا تشویق به عوض کردن خانه میکند . حسی میگوید بمان خاطرات با دیوار ها کاری ندارند ....
و حسی میگوید نه عوض کن برو خاطرات را بر همین رنگ دیوارها نشسته اند .....
وقتی مکانی برای سفر کردن پیدا نمیشود ، پیدا کردن همسفر گزینه ای ضروری نمیباشد.

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

برای شنیده شدن هم باید پول بپردازید این روزها گوش ها هم با پول کار میکنند.

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

لطفا سمعک های مرا خاموش کنید

خسته نیستم ولی انرژی ندارم
نا امید نیستم ولی چشم در انتظار اغازی هم نیستم
نا بینا نیستم ولی چشمهایم بسته اند
ناشنوا نیستم ولی دلم میخواهد ....
از این همه قصه های خاله زنک بازی به مرز جنون میرسم در کجای دنیا نوشته که یک دختر مدرس دانشگاه و دانشجوی دکتری باید عاشق یه شاگرد مکانیک بشه و باهم قرار ازدواج بزارن و .......
یا نامزد دوست شما عاشق خواهر دوستتون بشه و....یا دوست دیگری همش با دوستش در حال دعوا باشه و هر اخر هفته تصمیم بگیره به هم بزنه و برای شما ناله ....
و اصلا به من هیچ ربطی نداره به من ربطی نداره به من هیچی ربط نداره من اصلا هیچ ربطی نداره اخر هفته دیگه ام میخوام برم پیش خودم نه به من زنگ بزنید نه
من نمیخواهم نصیحت بشنوم ای مردم پنبه درگوشم کنید
خسته ام از این همه تلفن های بی سرو ته از این همه دیدارهای اجباری
از این همه سوال هایی که جوابی ندارم و از این همه گزارش هایی که مردم از زندگیت میخوان
دلم میخواد برای خودم زندگی کنم فقط برای خودم
دلم میخواد هر وقت خواستم عینک بزارم و ببینم و هر وقت خواستم سمعک بزارم تا بشنوم
از این خاله زنک بازی ها به مرز جنون رسیده ام مرا جایی ببرید که کسی مرا نشناسد مرا جایی ببرید که همه فکر کنن من کر و لال و کور هستم

راستی نگران نباشید این پست کوتاه مدت هست تاریخ مصرفش هم در حال گذشتن است از اثرات تعطیلات اخر هفته هست

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

شادی را میشود در نقاشی دسته گلی پیدا کرد که هر چه به پایان ان نزدیک تر میشوی گلها قرمز تر و زرد تر میشود
خواهرم میگفت هنر دست نقاش هم مشخص است.
شادی را در میان اون شکلات های ریزی پیدا میکنم که روی خامه های کیک پخش میشوند و من در تلاشم که درک کنم فقط رنگشان متفاوت است یا مزه متفاوتی دارند.
شادی را در قنادی ناتالی پیدا می کنم که عاشق پای های سیب و اناناس میشوم
من این روزها بد جوری شکمو شده ام.

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

هدف پست قبلی:اسو به رفتن خواهرش و دلتنگی او فکر نمیکند اسو به فکر کارت باشگاه انقلاب مانتوها و روسریهای خواهرش هست که وقتی به فرنگ برود ، اسو با خیال راحت صاحب انها میشود.
و اگر خدا بخواهد شادی بدست اوردن این همه مادیات راهی برای دلتنگی نمیگذارد.

مدتهاست به دوست داشتن بدون ترس فکر میکنم و فلسفه های مختلف وجودی این حس رو در خودم دوره میکنم
به زندگی خواهرم میاندیشم به اینکه او نیازمند محبت بدون ترس بود محبتی از نوع اینده دار از نوعی که در ان وحشت فردا نبود و گاهی من حس میکردم که چه سخت است بدون ترس فردا به او بگویم دوستش دارم به او بگویم عزیزم متاسفم بابت تمام ان روزها که من در این شهر خراب شده درس خوندم و به امید روزهایی بودم که تو هم بزرگ بشی و دانشگاه قبول بشی ولی چه میدانستم شروع نحصیلات تو در تهران معنی دیگری جز شمردن برای ما نداشت
و حال با ترس به کارنامه هم نگاه میکنم به اینکه فهمیدی من تو را بدون ترس دوست داشتم ولی ترسیده بودم ترس را در اس ام اس اخرم این گونه گفتم قد قدا مرغ پا کوتاه من دوست دارم و تو برایم نوشتی عر عر
به رابطه گذشته ام فکر میکنم اون روز که من فهمیدم دوستش دارم همان روزی که داشتم حس دوست داشتنم را از میان حس بیقراری ها و دوری ها و ندیدن ها جدا میکردم همان روزها که دانستم اگر رسیدنی هم در کار باشد فعلا زمان ان نیست همان روزها من در کنار او دوست داشتن بدون ترس را تجربه کردم سخن گفتن از رابطه ای که دوستش داشتم حس نا شناخته جدیدی بود حال تمام شده همان روزها که در تلاش درک سردی خاک بودم همان روزها بود همان روزها بود که فهمیدم ایمان بیاورم به اغاز فصل سرد
همان روزها بود که فهمیدم بدون ترس دوست داشتن ترش شیرین است...
همین روزها درس عبرت را نگاه میکنم ولی باز هم بدون ترس دوست دارم بدون ترس روز به روز به رفتن خواهرم نزدیک تر میشود و بدون ترس او را دوست دارم این ارامش را دوست دارم
این ارامش درک روح زمان این ارامش پس از طوفان
دیروز
خواهر : اسو من کارت باشگاه انقلاب گرفتم
اسو: پس من چی .. نمیشه واسه منم بگیری
خواهر اسو: اسو من دیگه تا دو ماه دیگه میرم و اه اه (جدا صدای اه را میشد شنید)
اسو: من دیگه کارت نمیخوام
خواهر اسو: واه
اسو: زود تر نمیشه بری به محیط عادت کنی
خواهر اسو: بدجنس بی احساس
اسو: بگو خسیس بی احساس
اسو: نمیخوای یه مانتو نو بخری از اینا که اون روز/...
خواهر: روسری احتیاج نداری
وقتی دوباره فیس بوک باز میشود تو میدانی بهشت رفتن سخت تر میشود میدانی دوباره کنجکاو دیدن عکس های دوستان میشوی و
وقتی صفحه وبلاگ باز میکنی و میبینی بیشتر از یه دونه نظر داری حس خوبی بهت دست می ده

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

در هنگام رانندگی با وجود تمام نکات ایمنی خیلی پیش میاد که شالم از سرم بی افته بخصوص سر پیچ ها یا هنگام کشتی گرفتن با فرمون ماشین برای پارک کردن و همیشه ذهنم درگیر اینه که کدوم درست تره این که حواست به رانندگی باشه و ماشین بغلی یا حواست به روسری باشه و چشم بغلی تصادف با کدومشون خطرناک تره

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

طبقه آخر برج سفید

جعبه های آبرنگ کنار یکسری مقواهای لوله شده و یه لیوان آب و چند تا قلمو .... چند روزی ایست از زیر تخت و پشت میز و بالای کتابخونه دوباره نقش وسط زمین خونه شده ، یه سری فیلم جدید تر هم اون ور کنار کامی جان صدام میکنه و کتاب های جدیدم همه در کتابخانه به خواب نازی رفته اند به جز یکی که هر شب در کنار من رو تخت به خواب میرود.خوشحال از بابت این همه سرگرمی
ولی دورها آوایی ایست که مرا میخواند.
من فکرم لای عکسهای کتاب ایرانم گم میشود
هر روز در اندیشه ای نو برای سفر

صدای آب بوی جنگل گاهی رنگ گلها و گاهی هوس کویر می کنم
هر آن به صدای زنگی می اندیشم که صاحبخانه خواهد زد و هر بار به چهره مدیرم فکر میکنم که آیا باز هم صبوری میکند ........
خواهرم فریاد میزند اون لیوان آب رو خالی کن فرشها ....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

گاهی برای جور دیگر دیدن ، باید در زمان های متفاوت دید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

شهرک سینمایی

ورودی، 4 عدد مجسمه، 2 تا ماشین قدیمی
آهنگ های قدیمی دلنواز و گوش نواز رستوران گرند هتل (غذاهای خوشمزه ..)
مردمانی خوشحال با لباسهای اجاره ای مثلا سنتی
اسو و دوست که اصلا جو زده نیستن و اصلا از اون لباس ها نپوشیدن و عکس هم نگرفتن
کالسکه سیندرلا و درشکه جارچی
خیابان لاله زار و آباد و سنگفرش
محله های قدیمی پر از آشغال و دکورهای سوخته و گل و کیسه گونی
اعدام با گیوتین چوبی
هر چند سخت است تصور روزگاران قدیمی از این مناطق اما راه رفتن با لباسهای شاد قدیمی و شنیدن آهنگ های شاد یا غم انگیز در خیابانهایی که محدود فرصتی ایست برای دیدن همشهریان شاد و با لبهای خندان
و گرند هتل با اجرای موسیقی زنده و گارسون های مودب
شاید ان چیزی نبود که انتظار آن را میکشیدم اما مجالی بود برای اینکه توی درشکه وسط خیابون بشینی و کلی با دوست حرف بزنی
روز جمعه در شهرک سینمایی غزالی

دنبال هر چیزی بودم جز انکه بازهم مکان مناسبی ایست برای گرفتن عکسهای مثلا قدیمی و خوردن.

این بود تفریح در یک مکان مثلا فرهنگی

به علت همجواری دوست عزیزم بسیار خوش گذراندیم.
نمیدانم انگار دنبال حسی بودم که پیدایش نکردم ....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

هیچ آدابی و ترتیبی مجوی هر چه عشقت کشید بگو

هی میخوای بنویسی ولی همه نوشته از وقتی ، زمانیکه ، راستی، شروع میشه چرا الان نه:

پی نوشت:من 4 روز دیگر هم نیستم ، مسافرت نمیروم ، به علت نبود امکانات نیستم، سر کار میرویم....
پی نوشت: دلم تنگ بشه مثل امروز حتما به اینجا سر میزنم ، چه نعمتی این اینترنت از هر چی تو دنیا واقعی محروم میشی اینجا به طور مجازی به دستش میاری...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

تولدانه

نمیدانم چگونه آن ساعتها را تصور کنم ترس همراه اشتیاق دیدن دوستان . کتابهای فراوان همراه با ....
...... هر شخصی حاکم قلمرو شخصیت خویش است ..........
ایا میتوان منظورم را فهمید .(کی ، چرا ، چه قدر ، برای چی ....؟؟؟؟)ای کاش دیگر از این دست سوالات نشنویم.
پی نوشت:
دیروز روز کاری شلوغی بود. امروز و فردا هم همچنین.

شاید چند روزی زیاد اینجا نباشم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

وقتی استرس های بی دلیل را تجربه میکنی
نمیتونی بنویسی
وقتی دلسوز میشی
امروز ناهار غذای حاضری میخوری
وقتی جی میل چک میکنی
اصلا کار خوبی نمیکنی
وقتی قرار دوستان رو ببینی
به گزارش ها در کنار کادو تولد فکر میکنی
وقنی نمیخوای راجع به چیزی حرف بزنی
همه چیز تو رو یاد همون جریان میندازه
وقتی میخوای طنز بنویسی
حتما یه مطلب گریه دار خوب از اب در مییاد
وقتی بقیه اینجا رو میخونن
هیچی به ذهنشون نمیرسه
وقتی اونها درست حدس زدن
زورکی که نمیشه نوشت
اصلا همون اولش گفتم پس چرا تا اخرش خوندی
اصلا با خودتم چرا تا اخرش رو نوشتی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

روشن سازی

دوست خوبم حیف ساعت شماته دار نبود که از واژه خروس استفاده کنیم با اینکه هدف اصلی بیدار کردن مهسا بود اما به مرور من و سرور هم بی نصیب نماندیم.
و اما مامان اجاره ای مامانی که دخترش کنکور داره میان خونه تو ، و دخترش اینجوری میگه اسو جان تو هیچ کاری نکن ، من مامان رو تو این دو روز به تو اجاره میدم راحت باش آشپزی هم نکن
پی نوشت: هر چند حسی نیست که هر کسی درک کنه ولی ای حال میده پنجشنبه بری خونه و ناهار اماده باشه
پس نوشت: اونقدر ها هم خوب نیست گاهی بعضی از این ورژن های مامان های اجاره ای شدیدا یادشون میره ....و گل های خشکت رو میریزن دور و تو لبخند میزنی جای کتاب ها رو با ظرف ها عوض میکنه و تو لبخند میزنی و تا مامان اجاره ای میره تو شروع میکنی به جابجایی لوازم خونه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

یه شب مهتاب

یه پست نوشته بودم که پرید دارم سعی میکنم یه چیزی بنویسم که انقدر گذشته ها رو بالا و پایین نکنم.
گاهی حس میکنم ای کاش نه صدا میموند نه تصویر نه هیچ چیز دیگه ای چرا ادما میرن ولی قالبهاشون به یادگار میمونه
اصلا من یه سوال دارم اون قدیم قدیمها که نه عکسی بود نه نقاشی نه نوشتنی نه ضبط صوتی نه هیچ چیز دیگه ای
اگه یکی عاشق یکی دیگه میشد یا یه عزیزی رو از دست میداد چی رو بهونه میکرد که گریه کنه؟؟
نه ها من اصلا نمیخوام گریه کنم افسرده ام نیستم دارم زندگی میکنم اونم مثل بچه ادم واسه اثباتشم میتونم بگم انقدر حالم خوبه که دیشب حتی کیک هم پختم روشم با خامه و ژله تزیین کردم.
فقط میخوام بدونم اون گذشته ها هم از این خبر ها بود. شاید هم از بس مردها باید میرفتن شکار زنها باید لب تنور میشستن انقدر خسته بودن که وقت این فکر ها رو نداشتن.......
داری تو وبلاگ ها میچرخی تا شاید یه جایی یه کسی با یه حسی یه چیزی نوشته باشه که با اون چیزی که تو فکر تو یکی باشه
اطلاعیه: به مدت 24 ساعت اسو صاحب یه مامان اجاره ای میشود.هر چند مامان واقعی نمیشه اما ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

به کجا چنین شتابان -

اینکه اسم خیلی مهمه یا نه رو شک دارم ولی از بچگی اسم خودم رو دوست داشتم هر چند در دوران تحصیل گاهی اساتید بی سواد با خواندن آقای اسو .... موجبات خنده رو فراهم میکردن حتی یک بار یکی از استادام چون پسرهای سر کلاس حسابی خندیدن منو از کلاس انداخت بیرون اونم گناهی به نام اسم
و حالا من چیزی رو دارم که بهش میگن وبلاگ و انتخاب اسمش هم کار مهمیه
اون روزی که این وبلاگ رو ساختم این اهنگ انیگما همش تو ذهنم بود
just return to inocence just believe in destiny
این شد که اسم وبلاگ این شد و چون اصلا فکر نمیکردم این قصه ادامه پیدا کنه اسمش شد چرکنویس
علاف بودن یا نبودن زیاد مهم نبود به هر حال من زیاد با علاف بودن سابقه خوبی ندارم شما این اشتباه رو بزارید به حساب .......
ولی هر چی که بود ترکیبی نشد که من دلم میخواست ،مدتهاست تو فکر یه اسم بودم بخصوص حالا که انقدر راحته و دردسر شناسنامه ....اینها وجود نداره گفتم نکنه این بچه بزرگ بشه و بعد ها سخت تر بشه
از اسمهای طنز و کارتونی خوشم می یاد مثلا زبل خان ، که اون چون مرد بود نامحرمه
انی تو رویای سبز هم خوب بود ولی خیلی جالب نبود
به اسمهایی مثل جینگول و سر به هوا هم فکر کردم
ولی دلم پیش اشعار فروغ گیر کرده بود داشتم به زندگی فکر میکردم و این شد که داشتم به عصیان فکر میکردم به اینکه وبلاگ نویسی منهم یه جور عصیانه واسه اینکه نشون بدم من هستم
و دلم پیش خواهرم بود پیش شعر های قشنگ خواهرم و ارزو چاپ شعرهای اون
دلم پیش روزهای با .... بودن بود و عصیانی که کار خودش رو کرد
داشتم تو یاهو 360 شعرهاش رو میخوندم
که این رو دیدم با عنوان: عصیان

بهار سبز من چرا که بی شکوفه ماند؟
درخت کوچک دلم بدون جیک جیک پرنده ماند؟
آسمان صاف و آبی در عمق چشم من چرا گاه خاکستری و گاه بی ستاره ماند؟
چرا که یک دو شب روان شد دو رود به روی گونه های سرد من؛
و آه های بی شمار نهان گشت کنج سینه و دلم؟
من قیام خواهم کرد
من به پا خواهم خواست
سر جلو و سینه صاف
من نبرد خواهم کرد
سلاح من نه نیزه و نه تیر
بلکه ایمان به قدرت منست
نقشه ی فراریست در سرم
گاه غرق شور و حال طغیانیست قلب من
و من چه زود

عنان ز درد خود خواهم گشود

و حالا اگه موافقین نظر بدین

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

وقتی دوستی از راه های دور انقدر شما رو تحویل میگیره مگه میشه ادم از خاطراتش ننویسه
وقتی یه دوست دیگه شما رو صادقانه تشویق میکنه که ماری کوری هم از اینجاها شروع کرد مگه میشه ننویسی شاید ایندفعه کشف های دیگه ای هم کردن
زندگی دانشجویی من فقط دانشگاه که نبود یا به قول دوست غربزده عزیزم uni من خوابگاهی هم بودم همون جایی که مثلا خونه بودتو فرهنگ غرب بهش میگن dormitory?
در ورود بعد از گریه های سوزناک، اولین جایی که دیدم اشپزخونه دانشگاه بود که اشتباهی رفتم توش و یهو دیدم سبزی ها رو چه جوری میشورن و باعث شد سه روز تموم تو اردوگاه فقط با سیب و شیرینی خودمو سیر کنم
قصه درناک برگشتن از اردو و رفتن به سمت خوابگاه بود جایی که تا بحال ندیده بودم
اولین اموزش برای فرار از غم ، اموزش دزدی بود از تخت تا کمد ...... عالی بود
اولین بار گدایی کردم و از این اتاق اون اتاق در بازکن قرض گرفتم تا کنسروهای هم اتاقیم رو باز کنم و بخوریم
روزها ادامه یافت
ما سال اولی ها تنها چیزی که بلد بودیم شیطنت بود و نزارین تعریف کنم که چه جور بی فرهنگ بودیم و روسر ادم ها اب میریختیم یا تو ایستگاه اتوبوس جلوی خوابگاه با پرتاب یه چیزی خلوت گه عاشقان رو به هم میزدیم هنوز جوون تر از این حرفها بودیم که درکشون کنیم در نتیجه خیلی سرگرمی مفید و ارزونی بود واسه اونها هم خاطره ساز میشد
تا اینکه اون شب که لاله رفت از سرکوچه بستنی بخره و ما با هم از پنجره زده بودیم بیرون و داد میزدیم لاله لاله بستنی بستنی و نگو یهو مامور حراست دانشگاه شماره اتاق مارو صدا کرد و ما از ترس چراغها رو خاموش کردیم و خودمون رو زدیم به خواب
یکبار هم شلنگهای اتشنشانی رو باز کردیم و کل رختخوابها رو خیس کردیم و نزارید بگم که قایم کردن لباسهای شسته دوستم بالای پشت بوم خیلی کار باحالی بود یا دوستانی که با فلفل دنبال من میکردن ....
اگه حس کردین جالبه بگید براتون مفصل تر صحبت کنم هنوز عکس های عروس دومادی رو دارم...
دانشگاه جایی بود در نزدیکی خوابگاه که من همیشه دیر میرسیدم .
سال اول هنوز این دوست عزیز رو پیدا نکرده بودم ماها با کلاس بودیم و درس تخصصی داشتیم ولی اونها نه . البته نمیگن که ترم اول مشروط شدم .
و اینکه عجب صفایی داشت انتخابات داشتیم و رای میدادیم .... یادته روناکی اون اردو درکه رو که یهو صدا قطع شد و امین افتاد از رو پل پایین...هر کی ندونه حس میکنه ما ها چقدر با هم صمیمی بودیم..
راستی ترم دوم هم ما بودیم و کوی دانشگاه و ترس و لرز و گروه امداد
ترم سوم حالا یک سال گذشته بود حالا دیگه همه تو دانشکده درس داشتیم و من کم کم به جای اینکه با گروه خودمون پیش برم درسهام رو با شماها ور میداشتم ، یادته ترم چهار یادته هر روز میاومدی ما رو از خواب بیدار میکردی تا ما به کلاسهامون برسیم
اردو جنوب یادته هنوز نوشته هاشو دارم من پررو رو یادته با شماهم هم اردو اومدم . ترمو بهارش خوبه چی ، مکانیک و کلاس نرفتن چی یادته
انتخابات شورا و مهسا و شب شعر و محک و فروش کارت پستال و اون نقاشی های عجیب و غریب من و دیگه چی اخه تو که کوه نمی یومدی اهل اردو هم زیاد نبودی حتی عکس هم دوست نداشتی
ولی ما رو خیلی دوست داشتی ماهم تورو دوست داشتیم یادته اون گل لاله و اون نقاشی های روی برد رو که پسرها هیچکدوم فکر نکردن کار ماست یادته که چراغ عشق دوتامون بود نوایی نوایی خوندن ها هم عالمی داشت .
اون سمینار ، تهران اومدن مهسا اینا ، کنگرخوردن و لنگر انداختن من خونه مهسا اینا رو چی یادته
دلم خیلی داره تنگ میشه ولی هنوز خیلی مونده هنوز از اون پسره که با دوستمون دوست شد نگفتم و اون تولد من توی سان سیتی و یا روزهای ولنتاین و هتل لاله
یا همون جشنواره دانشجویی و دید بازدید وسط تابستون
هنوز هر چی فکر میکنم یه سال مونده اون سالی که تو فوق ندادی و مهسا درس نمیخوند من سر کار رفتم و شام دادم یادته تو کریسمس بود
هنوز اون شبهایی که عقلمون نمیرسید میز رو بچرخونیم تا تو دست و پای همدیگه خوابمون نبره
راستی چی شد که ما باهم دوست شدیم و دوست موندیم
اصلا دوستی مگه به دلیل احتیاج داشت من هنوز اون شب که خونه شما اومدیم رو یادمه و اون افاق مسخره که واسه من افتاد هنوز گیجم چرا اون دست گل رو اب دادم
چقدر از دست هم عصبانی شدیم چقدر مهسا با من قهر کرد ولی هنوز هم با همیم هنوز...فقط از هم دوریم
هنوز یاد کاپشن قرمز خودم و کاپشن آبی مهسا میافتم
هنوز یاد نگرفتم مقنعه رو باید چه طوری سر کرد که کج و کوله نشه
هنوزم اگه یه بار برم دانشکده دنبال اسممون رو برد میگردم تا ببینم دوباره نمره چه درسیم کم شده که به خاطرش پیش شماها گریه کنم هنوز یاد روپوش های سفید که دیگه همه جاش کثیف شده بود میافتم که چه جوری تو کمد های همدیگه می چپوندیم
یاد من و ازاده که شیمی فیزیک افتادیم یاد فیلم بانوی زیبای من نیمکتهای جلوی دانشکده که فقط ماها از دخترها روش میشستیم و حس میکردیم عجب کار با حالیه ،
وای خیلی طولانی شد هر چند کوتاه بود ولی مفید بود .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

به یاد روز معلم

تو خانواده ما همه فکر میکردن من باید یه نابغه به دنیا اومده باشم واسه همین عمه های محترم و مادر جان تمام تلاش رو برای سواد اموزی اینجانب کردن و نتیجه اینکه من تو کودکستان هم میتونستم بخونم و بنویسم و این بود که میدونستم این جایی که بچه های بد رو توش زندونی میکنن همون اتاق بازی که چراغ هاش رو خاموش کردن
یه روز من و یه پسر دعوا کردیم بردنمون که بندازن تو اون اتاق از کلاس های دیگه هم بچه های بد رو اورده بودن یهو من تا دیدم همه دارن گریه میکنن مثل بچه های پررو قضیه رو با روشن کردن چراغ ها لو دادم و این شد که مدیرمون مجبور شد یه انباری موشهای دیگه پیدا کنه منم از چسبودن نقاشی هام به دیوار محروم شدم هنوز هم خیلی ناراحتم
کلاس اول به علت مشکلات قد بلند ته کلاس جام بود و کنار یه روفوزه و خوب من و اون تنها کسایی بودیم تو کلاس که درس ها رو بلد بودیم یه بار اون از رو دست من تقلب کرد یادمه کلمه دشمن بود اون شد 20 من شدم 19 و هر چی به خانم گفتم اون تقلب کرده منو وادار کرد سر کلاس از سمانه معذرت خواهی کنم
کلاس دوم یک بار از دست همه دیکته رو اشتباهی نوشتم و معلمون درکم نکرد وادارم کرد 5 بار از روی اون دیکته بنویسم واقعا که روانشناسی کودک حالیشون نمیشد.
سوم نقشه جغرافیا رو بلد نبودم با خودکار لای انگشتام رو سیاه کردو
چهارم که اصلا معلمون رو دوست نداشتم
عاشق معلم کلاس پنجم بودم همیشه سو گلی کلاس بودم
اول راهنمایی شهر محل زندگیمون عوض شد و من یهو درسهام کلی افت کرد همیشه فکر میکنم مقصرش معلم ریاضی مون بود که هی منو الکی میبرد پای تخته و میگفت تنبل
دوم راهنمایی من بهترین شاگرد مدرسه بودم
سوم راهنمایی بعد از مسابقات علمی دهه فجر و رتبه اول من یهو حس کردم خیلی بزرگ شدم ولی شیطنت نکردم نتیجه این شد که درس نمیخوندم و سر امتحانات تقلب میکردم یه بار معلم زبان منو از کلاس انداخت بیرون و رفتم تو حیاط بازی و بعد از اون هر وقت سر کلاس حوصله من سر میرفت کاری میکردم که منو بندازن بیرون یه یار این معلم زبانمون فهمید و از اون به بعد وادارم میکرد پشت در کلاس وایستم و چکم میکرد واقعا بی انصاف بود
اول دبیرستان سالهای بود که من اتیش سوزوندم چه جور من تو زیست یه صفر گرفتم من اصلا زیست دوست نداشتم ولی معلم زیستمون تو زمستون یک عالمه لباس میپوشید و همیشه با یه اسکلت راه میرفت یه بار با کمک دوستم تا رفت معلمه بره از ازمایشگاه یه چیزی بیاره همه لباس ها رو تن اسکلت کردیم و بردیمش پشت جا استادی و نتیجه عالی بود من صفر شدم
این دوستم اصلا بلد نبود تقلب کنه یه بار پلایشگاه کنگان رو از رو دست من نوشت پالایشگاه لنگان و دبیرمون از من نمره کم کرد
توی کلاس شبهای ادبیات سر لامپ باز میکردم و توش اشغال میزاشتم بلاخره بابام مهندس برق بود و این ها رو خوب یاد داشتم و هر بار به علت سوختگی لامپ کلی وقت کلاس رو میگرفتم یه بار لو رفتم ابدارچی فضولمون کار خودشو کرد و من مجبور شدم اون روز از معلم های مدرسه تو زنگ تفریح پذیرایی کنم و چایی بریزم
سوم دبیرستان تو کلاس روز جمعه بلندگو مدرسه رو از دفتر دزدیدیم و ما دیوار به دیوار وادگاه انقلاب بودیم و کلی با صدای بلند اهنگ های اندی رو خوندیم و روز بعد من و چند نفر دیگه شناسایی شدیم و به عنوان تنبیه باید بعد از ظهر ها تو مدرسه میموندیم و تمرین سرودهای مدرسه رو میکردیم
بدترین خاطراتم مال پیش دانشگاهی میدونستم سال اخر و منو دوستام هم حسابی صمیمی بودیم
اون سال من از معلمون هندسه خوشم نمیومد خیلی ادم کثیفی بود واسه همین اصلا من و دوستام سر کلاسش نمیرفتیم یه بار بقیه بچه ها هم از ما تقلید کردن و کلاس حتی نصفشم پر نشد اقا عصبانی شد و به سوسک سیاه تق تقی گفتش اون اسم مدیرمون بود مدیرمون به هتی کینگ گفت و یهو تو حیاط بودیم دیدیم همه دارن دنبالمون میگردن همه بچه های خیانت کار رفتن سر کلاس و مدیرمون منو دوستام رو تو نمازخونه گیر انداخت و گفت باید معزت خواهی کنین دوستام معزت خواهی کردن و رفتن سر کلاس من قلدری کردم و تمام جملاتی که دبیرمون خواست رو نگفتم و این شد که یهو گفت دیگه حق نداری امتحان بدی و بیای سر کلاس من که هنوز پرویی میکردم دیدم دوستان مهربان از سر میزشون بلند شدن و گفتن اگه اسو نیاد ما هم نمیایم مجبورش کردن کوتاه بیاد و من اون سال هندسه ده شدم
انقدر اون سال سر کلاس ها اذیت کردم که همه دبیرها از دستم کلافه بودن دبیر فیزیکمون خیلی خنگ بود و همیشه تو درس سرعت مگس مثال میزد و این شد که وقتی میدید من اصلا به مثالهاش نمیخندم یه بار منو از سر جام بلند کرد و گفت شما امسال هیچ جا قبول نمیشین اسو تو خیلی بدبختی و سال دیگه هم باید فیزیک رو دوباره بخونی
و این خیلی تو روحیه من اثر بدی داشت و باعث شد اون دختره که خیلی به من حسادت میکرد کلی به من بخنده
البته من اون سال با رتبه قابل قبولی دانشگاه قبول شدم و اینکه در عین ناباوری دبیران محترم رتبه اول ریاضی شهر بودم.
اخیش حس شیطتنم دوباره تحریک شد و.......

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

شجاعانه زندگی کن

همیشه در بدترین شبهای زندگیم یادم می یاد که روز بعدش حتما یه اتفاق مهم کاری یا درسی داشتم ایندفعه خیلی دلم میخواست قصر در برم ولی نشد

من شب سمینارم مجبور شدم یه نه خیلی بزرگ بگم
روز دفاع ، شبش رو با یکی شدیدا دعوا کردم
روز یکی از جلسات اموزشی رو تا صبح بیمارستان بودم..............................
و حالا امروز یک جلسه مهم دارم که باید کلی سخنرانی کنم میدونم که میتونم فقط در حکمتش موندم
تمام خواستنی ها را گفتم و تو یادت رفت که زنان اری به دل نه به لب دارند.
این روز ها خیلی به کائنات فکر میکنم و این قانون جذب
و تلاش میکنم دقیقا همون چیزی رو که میخوام تصور کنم فقط مشکل اینجاست که این تصاویر وضوح دید ندارن میترسم کائنات هم به صورت گنگ اونها رو ببینن میگین چه کار کنم؟؟
من ........ تا سه ماه اینده منهای دوهفته

جام به جام تو میزنم از ره دور

روزهای عجیبی رو با شبهایی عجیب تر مخلوط کردم و تا 40 روز صبر میکنم .

وقتی رانندگی نمیکنی، وقتی لباس گرم نمیپوشی
وقتی پر نور ترین اتاق شرکت مال شماست

وقتی سیستم های گرمایشی خاموشه

ترس از پیدا نکردن تاکسی
همه رو بزار کنار هم مغزت یخ میزنه و علاقت واسه نوشتن چیزهای گرمی مثل عشق بیشتر میشه و ..... هیچی
اینم از قصه عاشقانه امروز
دیشب وقتی با تمام وجودم تو را خواستم تازه نبودنت را درک کردم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

براستی ما عاشقیم یا خاطرات گذشته را شخم میزنیم http://lafkadi0.blogsky.com/1388/02/03/post-126/

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

چقدر وقت هایی که به هیچ چیز فکر نمیکنی خوبه انتظار هم نمیکشی خونسرد بازی میکنی و سعی میکنی به روح زمان پی ببری روح جاری زمان حتی به این هم فکر نمیکنی که این روح جاری رو نفرین کنی یا ازش فرار کنی انگار این حس جاری بودن قشنگه

وقتی بچه تر بودم همیشه دنبال دلیلی بودم مثل اینکه چرا بارون اومد چرا تو شمال برف نمیاد چرا همه جا سبزه چرا تو زاهدان علف هرز هم در نمیاد
و همیشه عاشق گلهایی بودم که بدون کوچکترین نیازی روی تپه های اشغال قبرستون هم سبز میشدن همون هایی که مامان همیشه منو واسه چیدنشون دعوام میکرد و مجبور بودم بعدش هزار بار دستهام رو بشورم و تو بچگی فکر میکردم اینها همه شون حتما دلیلی دارن و الانم فکر میکنم چرا دیگه تپه آشغالی تو قبرستون نیست که روش گل در بیاد چرا همه باید گل بخرن و بزارن رو قبرها

دیشب دوستم میگه تو هنوز داری واسه همه چیز دنبال دلیل میگردی تا حالا شده بزرگ بشی و دیگه بی دلیل هم زندگی کنی تو هنوز هم خیلی کوچیکی و اخرش هم میگه آخی طفلکی
گاهی برای اینکه بتونم با اتفاقات بد زندگیم کنار بیام فقط با 5 درصد خود واقعیم زندگی میکنم و 95 درصد دیگه رو سالم و دست نخورده نگه میدارم ولی بدیش اینجاست که خیلی وقتها پیش اومده حتی تو روزهای خوبم اون 95 درصد رو فراموش میکنم و یادم میره که باطری هام رو کامل شارژ نکردم

و وقتی یکی بهم میگه اسو ، اون قسمت شخصیتت کوش ، احساس میکنم باید یه هری پاتری پیدا بشه و با یه ورد جادویی همه چیز رو برگردونه سر جاش

داری روی پاهای شکسته ای که گچ نگرفتی راه میری تازه انتظار هم داری تو مسابقات دو شرکتت بدن
عجب آدم باحالی هستم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

وقتی هوس میکنی از اینده خبری داشته باشی تمام اتفاقات گذشته را برایت تعریف میکنند و موجبات سرگرمی و خنده های بیشمار تو و دوستان را فراهم میکنند.
همینجاست که وقتی داری از در آرایشگاه بیرون میری به دوستت میگی دیدی چی شد اینده مو تو فنجون قهوه جا گذاشتم
میگی دیدی چی شد تمام تفاله های قهوه رو نخوردم نکنه برای اصلاح الگوی مصرف ، با همون برای یکی دیگه هم فال بگیرن و یه ادم غریبه پا تو اینده من بزاره
ادم شجاع کسی است که با وجود اینترنت هم دروغ میگوید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

امروز مطلبی رو خوندم که تشویقم کرد این پست رو بنویسم

روز اول: هنوز مراسم کفن و دفن انجام نشده ، هنوز مامان از تهران نرسیده ، خونه حسابی شلوغه میدونی نباید به روی خودت بیاری نگران بابایی با حالتی گیج داری قدم میزنی یهو یکی از فامیل های نچندان فامیل خودشو میندازه تو بغل تو و جیغ میزنه چه جور تو بیشتر شوک زده میشی یه اب قند بهش میدی و کارگرتون رو صدا میزنی که بادش بزنه بعد 5 دقیقه همون فامیله صدات میزنه و میگه ما این همه خواستیم با شما رفت و امد کنیم ولی شما خونمون نیومدین ببین ما باز هم اومدین و من شوک زده فکر میکنم مگه دعوتت کرده بودم و چند لحظه بعد دخترشون میگه راستی اسو چی شد مرد.
چند ساعت بعد: دایی از یه شهر دور اومده تمام مسیر رو رانندگی کرده منو بغلم میکنه دلم میخواد یکمی گریه کنم یهو دوست دایی بابام رو بغل میکنه یه گریه بعدی رو اغاز میکنه بدو بدو میپرم جداش میکنم بابام رو میبرم تو اتاق ، بابا باید حالش خوب باشه و گرنه میخواد چه طوری مامان رو ببینه

دوست بابام صدام میزنه و با من و بابام حرف میزنه میگم هر چی راجع به مراسم بود به من بگین میگه فامیل هاتون میگن ماشین گل زده بفرستیم من گیج نفهمیدم میگم گفتم به دوستام گل ها رو سفارش بدن میگه نه چون جوون بوده باید یه ماشین مثل ماشین عروس بره میگه گوسفند چی یهو متوجه میشم و میگم نه هر کی حرف داشت بگین به خودم بگه

یکی از اشنایان صدام میزنه میگه ابروریزی نکن مراسم جوون باید از این چیزها داشته باشه و باز منم که میگم نه

رفتم امامزاده و بقیه ...... وسط مراسم پاهام میلرزه یادم می یاد دو روزه چیزی نخوردم شوهر دوستم بدو بدو بهم یه لیوان اب میده دهن مامان قفل کرده میبریمش بیمارستان و امپول اینا

شبه رسیدیم خونه خونه شلوغه یکی مامانم رو بزور بغل میکنه میگه ارزومه توبغلم گریه کنی خودم ارومت کنم دیگه واقعا تحمل ندارم مامان رو بلند میکنم و میگم مامانم گریه هاشو کرده و همه بهم میگن تو چرا انقدر عصبانی
یکی صدام میکنه میگه اسو جان خونتون نو نه میگم اره میگه اون یکی رو هم دارین و من اینبار میگم ا مگه اومدین تسلیت بگین یا خونه نو مبارکی
یکی تمام اتاق ها رو داره باز میکنه میگه 3 خوابه میگم اره میگه مطمئنییی
تو مراسم دارن از این هایی که اطلاعیه دادن تشکر میکنن اقا باید میگفت امور مشترکین میگه امور مشر کین
باید میگفت همکاران محترم واحد علی اباد میگه واحد غلی اباد
بابا بلندگو گرفته از مامان تشکر میکنه یهو اقا پشتش بلندگو رو میگیره میگه خانم این اقا هم باید شاکر باشه
یکی اومده اخر مراسم هی فکر میکنم میگم پیرزن با چادر گل گلی نداشتیم این کیه میگم بگین واسه شام بیاد میاد پیشم میگه شما نوه شون بودین میگم نخیر خواهر مرحومه هستم میگه واه گل نسا نگفته بود خواهری به سن و سال شما داره ....
و قصه های دیگر که به هر حال خنده های شبانه ما رو درست میکرد
اینا رو گفتم که بدونیم تو اون وضعیت هم میشه خندید
و هم اینکه تو رو خدا عزا رفتین گریه نکنین صاحب عزا خودش دل داغ داره مرده بیچاره هم احتیاج به این گریه ها نداره
گفتم که شاید یکمی مراسم عزامون رو سبکتر بگیریم

و پر بود از این قصه ها
این روز ها قلمم تند تر از همیشه میرود همین طور مقدمه چینی دارد و لایه به لایه میبافد
کلام آخر را بگو من را رها کن
این روزها که میگرد حس میکنم هر روز میگذرد من زنده ام عاشقم عاشق ستاره های صبح
میخواهم به جایی بروم که تا چشم باز میکنم هر چیزی باشد جز آن چیزی که من میبینم.
آه خدا یا نیم ساعت دیگه مانده
دوباره هم گرسنه ام هم خسته ام
دانشجویی نگاه کنید آبکی

گفتم دارم خاطراتم را مرور میکنم دیشب کارتن های بالای کابینت تو آشپزخونه را اوردم پایین و فکر میکردم الان با معدنی از علم و دانش انبار شده مواجه میشم ولی جای شما خالی پر بود از تیکه کاغذهایی که پر بود از اسم دوستان
زیاد تعجب نکنید وقتی بزور سر کلاس صبح بشینی اونم از نوع دروس عمومی تنها هم باشی گرسنه هم باشی حتما نتیجه اش یکی از همین خطوط بالایی میشه

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

این روزها خبر های فوت دیگران مفهومی دیگری برای تو دارد ، این روزها دیگر سر به هوا نیستی این روزها در قبرستان انچنانی با چشمان خود دنبال میکنی که میدانی هزاران همدرد وجود دارند و تو تنها نیستی ، در هر وبلاگی وقتی خبر از دست دادن میخوانی ، دلت میخواهد بنویسی که تنها نیستی ولی میدانی که او هم چند روز بعد در همین مکانی قرار دارد که تو قرار داری
میگویی بیخیال بزار چند روزی با داغ دلش هوای دیگری داشته باشد از این از دست دادن ها زیاد است برای دفعه دیگرش بهتر هست.................................نمیدانم سنگ دل شده ام یا ...

این روزها که خونه رو تمیز میکنم از گوشه و کنار خاطرات بیرون میزند و تو میبینی وارث اموال خواهرت شدی با عینک افتابی اون رانندگی میکنی با گوشی تلفن اون صحبت میکنی ولی هنوز از لباس ها دوری همه را میبخشی

فکر نکنید افسرده ام نه اصلا میخواهم بنویسم که یادم بماند حتی در این روزها باز هم به فکر خودم هستم باز هم میتوانم بر ترس غلبه کنم و به دنبال خودم بگردم می توانم در پارک قدم بزنم و از دیدن لبخند پیرمرد بر پیر زنی که بر روی نیمکتی دیگر نشسته لذت ببرم و بفهمم که با چه دلهره ای از دست پسر و عروس و داماد..... ساعتی در پارک نشسته و به عشق جدیدی فکر میکند.... هنوز زندگی زیباست

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

امشب به یک عروسی اجباری دعوت شده ای و وسط همه اتفاقات این چند وقت دیشب داری با خواهر جان حرف میزنی یهو میگی الان 7 ساله که با مامان و بابا عروسی نرفتیم و یهو یاد سفارشات از نوع مدل لباس مامان می افتی و یه نگاه به کمد لباسهای خالی میکنی و میگی همینه اگه بیشتر با ما عروسی رفته بودن ............و همون لباس رو باید بپوشی که مامان وقتی دید باورش نمیشد !!!!!!
ای کائنات صدای نازنین مرا بشنو
و به درخواستهایم جواب بده
امسال تمامی راه های خوب به سوی من باز میشوند
تا قبل از پایان تابستان
امسال من یکی از
افزایش

از بابت
صاحب
تا 3 ماه دیگر اتفاقات خوبی بابت
مدتهاست که هر اغازی پایانی داشته اصولا مرگ همه جا هست در هر چیزی تولدی و مرگی وجود دارد
مدتهاست که همیشه پاییزی میاید
.... گو بروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست

و اری شروع زمستان رو حس نمیکنی و باز در انتظار بهاران زندگی میکنی
همه ذرات جسم خاکی من همه از تو ای.....
با هزاران جوانه میخواند بوته نسترن سرود تو را هر نسیمی که میوزد در باغ میرساند به او درود تو را
من تو را در تو جستجو کردم نه در ان خوابهای رویایی

باز هم اشتباه خوابهای رویایی

و اینگونه هست که رویایی تو همانند درخت پیری دیگر در بهار جوانه نمیزند و برای تو اینگونه میماند:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
از من گریز تا تو
هم در بلا نیفتی
بگذین ره سلامت ترک ره بلا کن

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

تا حالا شده یه سوال داشته باشین و همین طور مثل کاراگاه دنبال جواب سوالتون بگردین
و هزار دفعه هم جواب سوالتون رو ببینین ولی باز هم نفهمین
من امروز جوابی رو پیدا کردم که یک ساله دنبالشم و تازه فهمیدم خیلی وقته پیداش کردم فقط ......
من دلم واسه قصه زندگیم تنگ شده یه قصه خصوصی یه قصه شاد
.
.
.
اویشن دم میکنی چای مرزه میخوری تلفن ها رو جواب میدی همین طوری هوس نوشتن میکنی همین طوری هم زندگی میکنی

دلم پر میزنه که تو یه جاده سبز با نم نم بارون رانندگی کنم هر جا دلم خواست پارک کنم و داد بزنم و بدوم.... چرا نمیشه تو اتوبان حقانی یا اون پیچ اتوبان مدرس که من تازگی ها عاشقش شدم این کا رو کرد.

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

ایا در زندگی دردی بدتر از شک و بدبینی و دودلی هم وجود داره
ایا در زندگی دردی بدتر از شک و بدبینی و دودلی هم وجود داره

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

برای تنها خواننده این وبلاگ من به خاطر تو هم که شده مینویسم .......

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

داری فکر میکنی واسه انتخاب اسم های بی سرو ته استعداد عجیبی داری یادته ادرس ایملت رو چه فسفری سرش سوزوندی بعدا فهمیدی مجبوری یه ایمیل ززسمی تر داشته باشی
حالا دوباره این استعدادت کار دستت داده اخه این اسم بود واسه وبلاگت گذاشتی

اصلا من نمیدونم مگه من نویسنده ام که ................
دیشب داری سبزی پاک میکنی گریه هم میکنی داری سالاد الویه رو اماده میکنی و هی گریه میکنی به خودت میگی دیدی نمیشه فراموش کرد هر چی هم که همه چیز رو عوض کنی باز تو هستی و خاطرات
راستی مامان میپرسید تونستی تو اسمون نیلگون پایکوبی کنی دیگه گلهای وحشی که اذیتت نمیکنن

روزهای زیبا با بهار شروع میشود.

امسال همه به فکر ما بودند به این یکی توجه کنید
دایی جانمان امده میگه من مدتهاست از حال خواهر زاده گلم خبر ندارم چطوری چه کار ها میکنی من هنوز در سکوتم که یهو میبینم دایی جانمان به پادشاهی طبقه هفتم هم رسیده اند.
به پدر جانمان میگوییم یک عکس شیک از من بگیر میگه به این شرط که بزاریش تو اینترنت و یهو میبینی هر وقت داری غذا میخوری بابا جان با دوربین منتظر شکار لحظه ها هستن

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

پست بیست و چندی - عیدانه

دیروز که حالم وخیم بود زنگ زدم به دوستم و گزارشات کامل تعطیلات عید را اینگونه اعلام کردیم
خونه مادر بزرگه بدون کامپیوتر و اینترنت
به همراه خانواده عمه جانها - خانواده دایی جانها و خانواده محترم خود اینجانب
ووو یکعالمه فامیل نوظهور دیگر
به دوستم میگم اینا همه شون میخوان امسال سنگ تموم بزارن و جای خواهرم رو پر کنن حالا هی ما من میگم ما یه نفر از دست دادیم این همه آخه واسه چی
ولی ...........................................
پینوشت : امروز زنگ زدم شرکتی که یه سری کار واسش انجام دادم میگم بهتر قبل از عید یه جلسه داشته باشیم تا کارها رو دوره کنیم که یادمون نره
و البته ایشون میفرمایند یادمون باشه حق الزحمه شما رو حتما بدیم
و من خندان گوشی رو میزارم بلاخره فهمیدن

پست بیست و پنج - بدبینی

یه چند وقتی دارم راجع به بدبینی بخونم ولی باز هم تا شرایط بحرانی میشه من هستم و بدبینی و افکار منفی

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

پست بیست و چهار - آرامش

از پنجره روبروت که تا همین چند روز پیش هیچی نمیدیدی جز ساختمان روبرویی حالا داری بهار رو میبینی و آفتابی که اتاقت رو روشن کرده حالا کاملا بهار رو حس میکنی
روز ها رو باهیجان میگذرونی و انگار هر چیزی یه انرژی خوبی داره
چقدر خوبه که هنوز هم بهانه های ساده شادمانی را میتوان با بهار فریاد زد

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

پست بیست و سه - خاطرات

این روزها خاطرات گذشته ام را زیاد مرور میکنم
داری رانندگی میکنی عاشق اتوبان حقانی هستی فقط به این علت که میشه گاهی توش رانندگی کرد و همون طوری که داری فرمون رو میچرخونی و به صندلیت تکیه میدی
یاد ده سال پیشت میافتی به این فکر میکنی که واقعا عوض شدی یا نه
یاد اون روزها که تیپ سرمه ای زده بودی و عاشق خط چشم آبی شده بودی همون روزها که میگفتی خوبه آرایش کنی یادته با هیجان رفتی دانشکده یهو دوستت تو رو با عجله و خنده میبره تو دستشویی و میگه یه چشمت خط چشم داره اون یکی نداره و تو همون جا میفهمی آرایش کردن واسه تو ساخته نشده یاده پایین شلوارهای پاره میافتی و حرص های بابات که فکر میکرد تو از بی پولی اینا رو میپوشی یاد کفشهای نوت میافتی که طی یک اقدام محیرانه از تپه سیمان جلوی دانشکده بالا میری که یه اطلاعیه محک رو به دیوار بالایی بچسبونی و یادت میره دیگه خاک اونا رو پاک کنی
و داری به الان فکر میکنی که آشپزی میکنی وقتی داری به خودت میرسی یکم آرایش میکنی حالا خیلی وقتها روی ناخن ات اثری از لاک دیده میشه
داری میگی من عوض شدم چی شد که این جوری شدم و یهو یاد همین ماشین بیچاره میافتی و روی میز کارت رو نگاه میکنی ویه نگاه به همکارت میکنی که روبروت ایستاده یادت میاد خدا رو شکر تو هنوز هم شناگر ماهری هستی فقط آب ....

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

پست بیست و دوم - نگاهی نو

موبایلت رو گذاشتی کنارت و داری سعی میکنی برس موت رو تمیز کنی یهو موبایلت زنگ میزنه و تو نگرانیت کمتر میشه.هر چند نمیتونید با هم تلفنی حرف بزنید...

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

پی نوشت پست بیست ویک

پی نوشت : دیروز سه ماه گذشت ، سه ماه با همه اتفاقات و روز مرگی هاش ، سه ماه که دیگه تو قرص نمیخوری سه ماه که دیگه درد نمیکشی ، سه ماه که ما داریم وسایل تو رو تقسیم میکنیم سه ماه که ما یه خانواده 5 نفری شدیم ولی همیشه از 6 صحبت میکنیم
و حالا این اولین عیدی که تو دیگه پیش ما نیستی و من دارم به این فکر میکنم که از دست دادن چقدر آسون پیش می یاد ولی چقدر سخت طبیعی میشه
5 شنبه که دوستام خونمون بودن گاه یک سری سوال راجع به وسایل خونه میکردن و من خیلی مشتاق بودم که هی از تو بگم بابت اون دستگاه ورزشی تا از اون تخت دو طبقه ،من دارم به از تو گفتن عادت میکنم
گاهی فکر میکنم زندگی من به شماها وابسته بوده و حالا داره تغییر شکل میده این فکرا وقتی قویتر میشه که حس رفتن اون یکی هم به بلاد خارجه قویتر میشه و من میمونم و خودم چون تو هم میدونی بعید داداشی تهران قبول بشه و من دوباره وابستگی جدیدی تو تهران پیدا کنم
دیروز هم با گل پسر از تو یاد کردیم و من باز هم به اون یاد داوری کردم که امروز دقیقا سه ماه گذشت .
این روزها به نوشتن نیاز دارم به اینکه بنویسم تا دیگه فراموش نکنم این روزها من دنبال معجزه هم میگردم و هراز گاهی همراه بوی بهار حس های جدید بهم دست میده انگار در آستانه 29 سالگی قرار چیزهای جدیدی رو تجربه کنم.
عزیزم خیلی با حاله زندگی رو میگم همون که برای تو خیلی کم و درد اور بود نبودی که ببینی یهو یه سری چنان جو زده شده بودن و چه قول هایی که نمیدادن ولی حالا که سه ماه گذشته همه از جو زدگی در اومدن و دیگه یادشون نمیاد مثلا پسر عمه نازنینمون تو بلاد خارجه قرار بود کلی اطلاعات به خواهرمون بده ولی حتی دیگه زنگ هم نزد از این جور چیزها این جا خیلی زیاده اونجا چه طوره خیلی وقته خوابت رو ندیدیم ازت بیخبر موندیم بیا حالا که نزدیک تولدمو وای من امسال دیگه قرار نیست از تو کادو بگیرم؟؟؟
دیگه بسه سرت درد میگیره من برم دوست دارم واسم دعا کن زودتر تکلیفم معلوم بشه تو که من لجباز رو میشناسی

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

پست بیست -

پست قبلی زیاد به دلم نچسبید ، ولی یک نکته هست این که من حالم خوبه و این برای من خیلی حس خوبیه مثل حس براورده شدن یه ارزو

هر حسی دارم جز حس پایان

پست بیستم -

امروز داشتم یه مطلبی در مورد خوشبینی و نتایج منفی بافی و ... میخوندم و یاد خودم افتادم و این چند ماه گذشته و حالا یک سوال دارم .
تو همین حال خودش زنگ میزنه و با خوشحالی میزاریم جمعه
و من و 5 شنبه و مهمان بازی
و من و خوشبینی و امیدواری

۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

پست بیست - بیستک

از فردا آخر هفته شروع میشه و تو همش داری فکر میکنی به اینکه آیا تموم هم میشه!!!!!


داری سبزی پاک میکنی

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

پست نوزدهم - بهانه

به هر علتی که بود من صاحب وبلاگ شدم و حالا جایی رو دارم که توش بنویسم.
هجده سالم بود که با کلی امید و آرزو و اشتیاق راهی تهران شدم و در اون روزها تصور اینکه یه روزی میاد که من بیشتر از 10 ساله که دارم اینجا زندگی میکنم کمی دور بود.
4 سال زندگی خوابگاهی با همه روزهای خوب و بدش گذشت روزهایی که تو حتی بالای پشت بوم خوابگاه یا تو راه پله های طبقه منفی 3 هم نمیتونستی حس خلوت بودن رو داشته باشی روزهایی که از این طبقه تا 2 طبقه بالا تر رو میدویدی برای اینکه حس میکردی پیجر خوابگاه گفت تو تلفن داری
تا همین 4 سال پیش هم موبایل اینهمه رایج نبود و من الان فکر میکنم چقدر این موبایل وسیله خوبی واسه زندگی تو خوابگاه دیگه مجبور نیستی تو صف تلفن وایستی و تا شروع میکردی به حرف زدن صد ها صدا بود که بلند میشد. و همیشه نزدیک این روزها من در هیجان رفتن به خانه بودم در جایی که دیگر پیجر صدات نمیکرد تلفن زنگ میخورد و تو جواب میدادی

پست هجدهم - آرامش

حرف های نگفته ام دیشب تمام گشت و دیگر نمیخواهم فکر کنم ، استراحت میکنیم تا 5 شنبه که با افکار منسجم به دیدار یار بشتابیم باشد که شاید رستگار گردیم

همه چیزها رو میزاری کنار هم شده مثل یه پازل که تیکه وسطی گم شده و هیچ کدوم از تیکه های دیگه به هم نمیخوره وبا کلی فکر کردن به این نتیجه میرسم که این معما رو خودت طرح کردی و اون تیکه هم دست خودته پس تا تو نباشی فکرهای من اخرش به انتظار میرسه پس تا آخر هفته در آرامش منتظر میمانیم

باشد که رستگار گردیم

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

پست هفدهم - بدون عنوان

داری تلاش میکنی که ناله نکنی
ولی به هر کی میرسی میگی امیدوارم روزهایی رو که من دیدم شما ها نبینی
دلت هوای یکعالمه دوست خوب رو داره

و هی میپرسی چی بنویسم که شاد باشه اخه کی از ناله خوشش می یاد

یهو یاد خیلی از وبلاگهایی میافتی که از بس سیاه بودن از باز شدن صفحه شونم ناراحت میشدی و اینجاست که میگن از هر چی بدت میاد بهش گرفتار میشی

پی نوشت:
تنها دوست داشتن کافی نیست و این همین مشکل من بود.

پست شانزدهم - چرت

وقتی همه میروند و تنهایی رو حس میکنی انگار زیاد برای عید هم حس خوبی نداری انگار انتظار های دیگری داری و میپرسی تا کی و باز هم جوابی نمیتونی بدی
چقدر بی سیاستی بده چقدر ندانسته کاری رو کردن بده چقدر همه چیز الان مسخره هست در حالیکه همه اینها یا به اون ادم بستگی داره یا به حس و حال من

دیگه خسته ام انگار تمام امید واری دو روز گذشته رو یهو از دست دادم

پست پانزدهم - مشاعره

شب داری میخوابی یه چیزی قلقلکت میده دلت واسه گوشیت تنگ شده ....نه دلت پیش شماره اون گیر کرده
اس ام اس میزنی شب به خیر

و اون یه شعر مینویسه: این شب داراز باشد بر چشم پاسبانان

و تو هی فکر میکنی و آخرش مینویسی: وقت خواب کوچولوها گذشته ، تو دنبال صمیمیت داری بال بال میزنی

و اون میگه : شبی تاریک و بیمی موجو گردابی چنین حائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

تو بیت بعدی رو بلدی ولی نمیخوای بنویسی : همه کارم زخود کامی به بد نامی کشید آخر

اینه که میزنی به دو بیت بعدی: به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر نبود ز راه رسم منزلها
بده ساقی شراب ارغوانی تا با تو بگویم......(غم شبهای جدایی) که این قسمت رو سانسور میکنی

و حالا این وسط چند تا شعر دیگه میاد و میره
و یه هو مینویسه:

سعدی به روزگاران مهری به دل نشسته
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران

و تو میگی : گفته بودم چوبیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

و حالا این یعنی داره تلاش میکنه دلش رو از من پاک کنه ؟؟؟

من امروز کلافه ام تا کی
مثل اون شعر که میگه دوروزه زندگی با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و ان
روز دگر به کندن دل از این و ان گذشت

پست چهاردهم - بینش

دو روز تو خونه تنها بودی و به تنهایی عادت کاردی ، پازل درست میکنی و با خودت حرف میزنی و گاهی چتی با دوستان میکنی ، بهترین فرصت رو داری تا بتونی فکر کنی و تصمیم بگیری، تمام اتفاقات این دو سال گذشته رو مرور میکنی و باز به گفته های مامانت راجع به بد بینی فکر میکنی

اینکه من بدبینم

و حالا دو تا راه حل داری

و در هر دو حالت میدونی


و حالا من تصمیم میگیرم خوشبین باشم و حالا نگرانم ???/

پی نوشت: داری رانندگی و هی تو ماشین داد میزنی که برگرد و یهو میبینی ماشین های اطراف یه جوری نگاهت میکنند ، تازه میفهمی با هر دادی که زدی و دستت رو محکم کوبوندی به فرمون ، در واقع رو بوغ محترم ماشین کوبوندی و اینجاست که میفهمی .......

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

پست سیزدهم - عجیب

داشتم فکر میکردم به تمام احساسات عجیب خودم که انگار بعد از فوت خواهرم با قوت بیشتری در من ادامه یافت همون هایی که خواسته یا ناخواسته ، گل پسر این قصه ازش بینصیب نمیموند. نمیدونم چی شده ولی انگار من دچار یک انقلاب شده بودم همه چیز برام در حال عوض شدن بود و من از یه دختر اروم تبدیل شده بودم به یه ادمی که جیغ کشیدن رو اولین مرحله دفاع میدونست و من بودم و افکار مغشوش و بی خبری از احوالات .....و حالا من موندم و وبلاگ ، البته شاید اینجا هم اومدم که جیغ بزنم
هر وقت از نزدیک دانشگاه رد میشم و به جای خنده گریه میاد سراغم تازه میفهمم که من عزادارم

و حالا همش میترسم ترسی مثل انتظار سلامتی خواهرم برای درست شدن ....

پست دوازدهم - تلفن

تلفن روی میزت زنگ میخوره و خیلی رسمی جواب میدی

صدای اون ور خط میگه من دارم میرم شمال تو هم هزاران ارزو میکنی و بعد میگه چرا موبایلت خاموشه و تو هیچی نمیگی

میگه تعطیلات میخوای چی کار کنی تو میگی زندگی

وبعد همین و خداحافظی

و حالا این تویی که باز برگشتی

حالا تا تلفن زنگ میخوره با دلهره جواب میدی و اون ور خط فقط یه سری ادم و روابط کاری

ولی این تویی که بد عادت شدی و هنوز منتظری انتظار

پست یازدهم - بیکاری

از بس تو این فیس بوک چرخیدی و عکس دیدی خسته ای انگار به جای اینکه انرژی بگیری هی با دیدن همه آدم های دور برت داری تحلیل میری
و هی فکر میکنی که تو هم یه کار شاد بکنی میگی آخ جون فردا کیک درست کنم اما باز هم خودتی و خودت

وای این آغاز حسادت یا آغاز افسردگی
فهمیدم این یه جور بی حوصلگی از نوع موبایل خاموش

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

پست یازدهم- باور

به خود باور داشتن همان باور خوشی هاست

پست دهم-

داری رانندگی میکنی و هی فکرت میره پیش تمام اتفاقات بدی که میتونه پیش بیاد. واسه همین ضبط رو روشن میکنی نه اثری نداره پنجره ها رو میدی بالا نه باز هم تو در دنیا خودتی
باز صدای اهنگ رو بلندتر میکنی بازهم هیچی از اهنگ نمیشنوی حس میکنی دیگه هیچی نمیشنوی فقط میبینی همه احتمالات بد آینده رو هی میگی وای من دارم افسرده میشم اینا از علائم افسردگی ولی باز هم کاری نمیتونی انجام بدی و ادامه میدی......

پست نهم - چون پرده بر افتاد......

اتفاقاتی برات پیش می یاد که دیگه نمیخوای کنترل کنی آتیشی درست میشه که همه قرار با هم بسوزن ولی تو جای همه خاکستر میشی
من تمام راز هایم را قورت دادم ولی تو گلوم گیر کرده و داره خفم میکنه

مامان میره با کوله باری از غصه و تو اصلا نمیتونی کمکی بکنی
وای منم دو روز تنهایی منم دو روز خالی دو روز عالی برای جنون

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

پست هشتم - سخت تر یا سخت ترین

سخت ترین کارها اینه که یه مامان خسته به تو زنگ میزنه و تو میدونی اون بعد از همه اون روزهای سخت تر چقدر به شادی نیاز داره وتو هم در پشت تلفن مشغول یک کلاغ چهل کلاغ کردن اتفاقات خوب زندگیت میشی
حالا همون مامان که حرف های تو رو بازهم یک کلاغ چهل کلاغ کرده و به بابات گفته می یاد پیش تو تا اینکه این دخترک شاد روزهای قشنگی رو واسش بسازه و حالا این تویی که یک خونه تنها میخواستی و حالا هی فیلم بازی میکنی و هی از روزگاران خوش ترانه سرایی میکنی و نگرانی نگران نگران که نکنه به خوبی نتونی بازی کنی نگرانی که نکنه همه این ترانه ها فقط تبدیل به یک سکوت بشند.
و حالا همه این حرفها مانع این میشن که تو باور کنی و من هنوز نمیدونم که این خوبه یا بده

پست هفتم - حرفی دیگر

یه زمانی حدود سه ماه بعد. من خوشحال بودم از اینکه صبح به صبح از خونه میروم بیرون و محیط کاریرو تجربه میکنم که داخل شهر و دیگه مجبور نیستم هر روز ساعت ها مسافرت کنم ولی دلهره داشتم از اتفاق جدیدی که داشت ....
سه ماه بعد یه شب ساعت 9 یه دختر بد اخلاق عنق با یه مانتو سبز گل گلی سوار ماشین ادمی شد که اون هم از ترسش یک عالمه تو ماشین عطر زده بود و حدود یه ساعت بعد این دختر بد اخلاق در اولین دیدار رسمی افتاد تو جوی آب و همون خنده ها بلاخره اخم دختر بد اخلاق رو شکوند.
و روزها از لجبازی این دختر قصه ما گذشت و اونها با هم دوست و دوست تر و دوست تر شدن شدن

بالا رفتیم آب بود پایین اومدیم خواب بود قصه ما راست بود.

پست ششم - حرفی دیگر

من همیشه در این روزها عاشق خانه های تنهایی هستم که میشود که در آن کار خود را به جنون برسانم .

راستی یادم امد ان روز که گفتم من تا اول بهار منتظر میمانم تو در جواب آن این انتظار را ساختی که بدانم همیشه انتظار های پیچیده تری نیز میتواند اغاز شود.
و حالا من باز هم تا بهار در انتظار میمانم.

پست پنجم - موبایل

شبها که میخوابم با نگاه کردن به طبقه دوم تخت میفهمم که یک نقطه پایان واقعا به پایان رسیده ولی صبح ها که موبایلم زنگ مدرسه موشها را برایم میخواند میفهمم یم روز دیگر با انتظار دیگری شروع شده این روزها همیشه از موبایلم از تلفن از 360 از ..... فاصله میگیرم که مبادا دهن لقی ام گل کند و شرح حال بگویم. موبایل برایم تبدیل شده به یکی از ناشناخته ترین ها آری من در انتظار شنیدنم .
در انتظار تصمیم دیگری .

پست چهارم - بی محتوا

اون روزهای سخت ادامه دارد ولی گاهی این روزهای سخت ، سخت تر میشود مزه انتظار ان تلخ تر میشود. هیجان بیشتری وارد میشود . تصور اینکه افکار و ساختن خاطراتی که شیرینی زندگی اون روزها را برایم به ارمغان میاورد حالا امکان نیست براین دورانی را نقاشی میکند که با استرس مشابهی همراه هست و همانند روزهای قبلی ، باور ان امکان پذیر نیست

پست سوم -

اینجا از هیچ نظم خاصی پیروی نمیکند .
چگونه باید شروع کنم این همیشه سخت ترین کار برایم بوده شروع به گفتن شروع به نوشتن
من این روزها اصلا تکلیف خودم رو نمیدونم و فقط انتظار میکشم و فقط میخوام این انتظاربوی شادی داشته باشه و میدونی از پس هر گریه ای یک خنده هست. اینم یک ضرب المثل ایرانی.
امروز تلاش کردم اما بی فایده بود و بازهم جوابی معلوم نشد و فقط زمان و زمان
سالها پیش وقتی متوجه شدم یکی از درداور ترین دوره های انتظار برای من شروع شده هیچ درکی از پایان ماجرا نداشتم وقتی انتظار داشت به روزهای اخر خودش نزدیک میشد گاه گاهی یواشکی گریه میکردم و اون روزها بود که متوجه شدم من عوض شدم من دیگر زیاد حرف نمیزنم من حرفی برای گفتن نداشتم و این قسمت سخت ماجرا بود ولی وقتی اون انتظار کشنده به پایان رسید تازه به گیجی و منگی رسیده بودم و در اون روزهای بعد از انتظار نه گریه میکردم و نه داد میکشیدم از خودم میپرسیدم ایا این منم و این پایان این روزهای کشنده مشدار بود و شبهای بیخوابی و اصولا ناراحتی بقیه برایم درک خاصی نداشت که ایا واقعا اونها از این انتظار من در رنج بودند یک انتظار که هفت سال پیش شروع شد و من سه سال اخرش را با روز شماری گذراندم ولی اون روزهای سخت ....

پست دوم - اطمینان

قدیم تر ها رنگ ها برایم ارزش دیگری داشت رنگ حسی بود از ازادی عشق زیبایی نمادی از زندگی و خیلی چیزهای دیگر حتی خاطراتم را اینگونه مینوشتم با آبی برای همیشه با سبز برای بیداری با قرمز برای ناراحتی و هزاران رنگ دیگری که در خاطراتم پر بود اما این روزها یا سیاه مینویسم یا سفید برای انتظار اصولا انتظار قسمتی از زندگی من بوده که در مدت زمان کوتاهی برایم اهمیت دارد و گاهی در انتظار ،، انتظار را فراموش میکنم راستی این روز ها رنگ بوی پول میدهد.

پست اول - آشنایی

سلام این اولین باری ایست که در این دنا مجازی دارم وبلاگ مینویسم سالها قبل هر روز دفتر خاطراتی داشتم که توش مینوشتم و دوست داشتم روزی بتونم اونا رو چاپ کنم . من فکر میکنم زندگی همه ادما یه قصه هست که .....