۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

چقدر وقت هایی که به هیچ چیز فکر نمیکنی خوبه انتظار هم نمیکشی خونسرد بازی میکنی و سعی میکنی به روح زمان پی ببری روح جاری زمان حتی به این هم فکر نمیکنی که این روح جاری رو نفرین کنی یا ازش فرار کنی انگار این حس جاری بودن قشنگه

وقتی بچه تر بودم همیشه دنبال دلیلی بودم مثل اینکه چرا بارون اومد چرا تو شمال برف نمیاد چرا همه جا سبزه چرا تو زاهدان علف هرز هم در نمیاد
و همیشه عاشق گلهایی بودم که بدون کوچکترین نیازی روی تپه های اشغال قبرستون هم سبز میشدن همون هایی که مامان همیشه منو واسه چیدنشون دعوام میکرد و مجبور بودم بعدش هزار بار دستهام رو بشورم و تو بچگی فکر میکردم اینها همه شون حتما دلیلی دارن و الانم فکر میکنم چرا دیگه تپه آشغالی تو قبرستون نیست که روش گل در بیاد چرا همه باید گل بخرن و بزارن رو قبرها

دیشب دوستم میگه تو هنوز داری واسه همه چیز دنبال دلیل میگردی تا حالا شده بزرگ بشی و دیگه بی دلیل هم زندگی کنی تو هنوز هم خیلی کوچیکی و اخرش هم میگه آخی طفلکی

۱ نظر:

صادق صادقی گفت...

شنیدم که گفتن : بچه سرو صدا نکن گوش کردم دیدم می‌گن : پسر بیا اینجا .از یه روز شنبه یه دفه دیدم بهم میگن : آقا پسر خواهش می‌کنم اینو ببر . دوسه روز بعدش یکی داشت میگفت : اون مرده .نگاه که کردم دیدم داره منو نشون میده .پس فرداش تو مهمونی واستادن که اول من از در برم تو.چهارشنبه همین هفته تو مترو یکی از جاش پاشد تا من بشینم .تازه تو شهرداری که رفتم یارو گفتش : حاج آقا چیکار داری شما ؟
به همین سادگی گذشت...