مادرک در سکوت بود میدانستم ولی حرفی نبود سکوت بد بود بازی با کلمات و فرار از گفتمان
پدرک هم خوب بود اما باز هم قصه همان بود حس دلتنگی بود اما وقت گفتمان نبود ماردک میدانست همین بود که همه حرف ها را فقط با آغوش مان زمزمه میکردیم اعوشی پر از گرمای محبت
اما این سکوت بد بود سرد بود تلخ بود اما مگر حرفی بود قصه سرنوشت بود
پنج شنبه مثل اسفند رو اتیش واسه دیدن خواهرک رفتم اما میدانی تمام سنگش پر از خوار و خاشاک بود با اب و کلینکس شستم گلها رو پرپر کردم مادرک اشک ریخت پدر لب گزید
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر