۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

یک دختر بچه خجالت نزده

کارهایی که دور از چشم بابایی انجام دادم:

مال بچه گیهام زیاد یادم نیست ولی از هر چی بزرگتر شدم خیلی بیشتر یادم می یاد:

بابا اصرار داشت من رشته تجربی بخونم میگفت ریاضی بخون و سال آخر تغییر گرایش بده به تجربی وقتی پرس و جو کردم و فهمیدم تو نظام جدید این کارو نمیشه کرد دروغ گفتم وووو
بابا اصرار داشت من دبیری رو تو فرم دانشگاه انتخاب کنم جلوی بابا تیک زدم بعدش پاک کردم
بابا اصرار داشت من پزشک بشم واسم کتابهای زیست پسر همکارشو که پزشکی قبول شده بود اورد من زنگ زدم به اون اقای محترم و با اجازشون جلد کتابها رو کندم و توش رمان میزاشتم ، آی بابام خوشحال بود طفلک آخر سر هم نفهمید چی شد من با اون همه زیست خوندن چرا هیچی قبول نشدم
بابا اصرار داشت من شریف قبول شم جوری انتخاب رشته کردم که حتما میدونید چی شد و بعد ها انداختم گردن سازمان سنجش
بابا دوست نداشت من برم سر کار ، من هم یواشکی از سال سوم میرفتم سر کار
بابا خیلی دوست داره من از ایران برم هر چند مامان اصلا دوست نداره ولی اون هم تشویقم میکنه میبینید که هنوزهم ایران موندم
نمیدونم من دختر لجبازی بودم یعنی هنوزهم هستم
نمیدونم کی اشتباه کرد من یا بابا ، من مهندس شدم و سالها دلم میخواست به بابا اثبات کنم که آدم موفقی هستم ، هر چند اگر از ته قلبم اعتراف کنم میگم آینده ای که بابا برام نقشه میکشید خیلی از این قشنگ تر بود اما من رو جوری بار اورد که مستقل هستم و همین عشق استقلال من رو زود راهی بازار کار کرد.

هیچ نظری موجود نیست: