سخت ترین کارها اینه که یه مامان خسته به تو زنگ میزنه و تو میدونی اون بعد از همه اون روزهای سخت تر چقدر به شادی نیاز داره وتو هم در پشت تلفن مشغول یک کلاغ چهل کلاغ کردن اتفاقات خوب زندگیت میشی
حالا همون مامان که حرف های تو رو بازهم یک کلاغ چهل کلاغ کرده و به بابات گفته می یاد پیش تو تا اینکه این دخترک شاد روزهای قشنگی رو واسش بسازه و حالا این تویی که یک خونه تنها میخواستی و حالا هی فیلم بازی میکنی و هی از روزگاران خوش ترانه سرایی میکنی و نگرانی نگران نگران که نکنه به خوبی نتونی بازی کنی نگرانی که نکنه همه این ترانه ها فقط تبدیل به یک سکوت بشند.
و حالا همه این حرفها مانع این میشن که تو باور کنی و من هنوز نمیدونم که این خوبه یا بده
۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر