۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

یه شب مهتاب

یه پست نوشته بودم که پرید دارم سعی میکنم یه چیزی بنویسم که انقدر گذشته ها رو بالا و پایین نکنم.
گاهی حس میکنم ای کاش نه صدا میموند نه تصویر نه هیچ چیز دیگه ای چرا ادما میرن ولی قالبهاشون به یادگار میمونه
اصلا من یه سوال دارم اون قدیم قدیمها که نه عکسی بود نه نقاشی نه نوشتنی نه ضبط صوتی نه هیچ چیز دیگه ای
اگه یکی عاشق یکی دیگه میشد یا یه عزیزی رو از دست میداد چی رو بهونه میکرد که گریه کنه؟؟
نه ها من اصلا نمیخوام گریه کنم افسرده ام نیستم دارم زندگی میکنم اونم مثل بچه ادم واسه اثباتشم میتونم بگم انقدر حالم خوبه که دیشب حتی کیک هم پختم روشم با خامه و ژله تزیین کردم.
فقط میخوام بدونم اون گذشته ها هم از این خبر ها بود. شاید هم از بس مردها باید میرفتن شکار زنها باید لب تنور میشستن انقدر خسته بودن که وقت این فکر ها رو نداشتن.......

۱ نظر:

صادق گفت...

سلام
ادبیات خودمون که پره از این چیزها . وقتی غمگین بودند که می‌رفتند سر می و شمع و پروانه و این چیزها ، وقتی هم خوشحال بودند می‌رفتند سر می و شمع و پروانه ولی این دفعه یار هم بود ، وقتی هم معمولی بودند می‌رفتند سر می و شمع و پروانه و یار ولی این دفعه توباغ و بستان . می‌گی نه ؟ یه ذره سعدی بخون !