پی نوشت : دیروز سه ماه گذشت ، سه ماه با همه اتفاقات و روز مرگی هاش ، سه ماه که دیگه تو قرص نمیخوری سه ماه که دیگه درد نمیکشی ، سه ماه که ما داریم وسایل تو رو تقسیم میکنیم سه ماه که ما یه خانواده 5 نفری شدیم ولی همیشه از 6 صحبت میکنیم
و حالا این اولین عیدی که تو دیگه پیش ما نیستی و من دارم به این فکر میکنم که از دست دادن چقدر آسون پیش می یاد ولی چقدر سخت طبیعی میشه
5 شنبه که دوستام خونمون بودن گاه یک سری سوال راجع به وسایل خونه میکردن و من خیلی مشتاق بودم که هی از تو بگم بابت اون دستگاه ورزشی تا از اون تخت دو طبقه ،من دارم به از تو گفتن عادت میکنم
گاهی فکر میکنم زندگی من به شماها وابسته بوده و حالا داره تغییر شکل میده این فکرا وقتی قویتر میشه که حس رفتن اون یکی هم به بلاد خارجه قویتر میشه و من میمونم و خودم چون تو هم میدونی بعید داداشی تهران قبول بشه و من دوباره وابستگی جدیدی تو تهران پیدا کنم
دیروز هم با گل پسر از تو یاد کردیم و من باز هم به اون یاد داوری کردم که امروز دقیقا سه ماه گذشت .
این روزها به نوشتن نیاز دارم به اینکه بنویسم تا دیگه فراموش نکنم این روزها من دنبال معجزه هم میگردم و هراز گاهی همراه بوی بهار حس های جدید بهم دست میده انگار در آستانه 29 سالگی قرار چیزهای جدیدی رو تجربه کنم.
عزیزم خیلی با حاله زندگی رو میگم همون که برای تو خیلی کم و درد اور بود نبودی که ببینی یهو یه سری چنان جو زده شده بودن و چه قول هایی که نمیدادن ولی حالا که سه ماه گذشته همه از جو زدگی در اومدن و دیگه یادشون نمیاد مثلا پسر عمه نازنینمون تو بلاد خارجه قرار بود کلی اطلاعات به خواهرمون بده ولی حتی دیگه زنگ هم نزد از این جور چیزها این جا خیلی زیاده اونجا چه طوره خیلی وقته خوابت رو ندیدیم ازت بیخبر موندیم بیا حالا که نزدیک تولدمو وای من امسال دیگه قرار نیست از تو کادو بگیرم؟؟؟
دیگه بسه سرت درد میگیره من برم دوست دارم واسم دعا کن زودتر تکلیفم معلوم بشه تو که من لجباز رو میشناسی
و حالا این اولین عیدی که تو دیگه پیش ما نیستی و من دارم به این فکر میکنم که از دست دادن چقدر آسون پیش می یاد ولی چقدر سخت طبیعی میشه
5 شنبه که دوستام خونمون بودن گاه یک سری سوال راجع به وسایل خونه میکردن و من خیلی مشتاق بودم که هی از تو بگم بابت اون دستگاه ورزشی تا از اون تخت دو طبقه ،من دارم به از تو گفتن عادت میکنم
گاهی فکر میکنم زندگی من به شماها وابسته بوده و حالا داره تغییر شکل میده این فکرا وقتی قویتر میشه که حس رفتن اون یکی هم به بلاد خارجه قویتر میشه و من میمونم و خودم چون تو هم میدونی بعید داداشی تهران قبول بشه و من دوباره وابستگی جدیدی تو تهران پیدا کنم
دیروز هم با گل پسر از تو یاد کردیم و من باز هم به اون یاد داوری کردم که امروز دقیقا سه ماه گذشت .
این روزها به نوشتن نیاز دارم به اینکه بنویسم تا دیگه فراموش نکنم این روزها من دنبال معجزه هم میگردم و هراز گاهی همراه بوی بهار حس های جدید بهم دست میده انگار در آستانه 29 سالگی قرار چیزهای جدیدی رو تجربه کنم.
عزیزم خیلی با حاله زندگی رو میگم همون که برای تو خیلی کم و درد اور بود نبودی که ببینی یهو یه سری چنان جو زده شده بودن و چه قول هایی که نمیدادن ولی حالا که سه ماه گذشته همه از جو زدگی در اومدن و دیگه یادشون نمیاد مثلا پسر عمه نازنینمون تو بلاد خارجه قرار بود کلی اطلاعات به خواهرمون بده ولی حتی دیگه زنگ هم نزد از این جور چیزها این جا خیلی زیاده اونجا چه طوره خیلی وقته خوابت رو ندیدیم ازت بیخبر موندیم بیا حالا که نزدیک تولدمو وای من امسال دیگه قرار نیست از تو کادو بگیرم؟؟؟
دیگه بسه سرت درد میگیره من برم دوست دارم واسم دعا کن زودتر تکلیفم معلوم بشه تو که من لجباز رو میشناسی
۲ نظر:
ashkamo dar ovordi osve,khosh be hale farokh ke khahari mesle to dare va khosh be hale to ke hanoozam farokh hamin kenar ha movazebete.
سلام دوستم دیگه گریه نکن اینا هم یه قسمت از زندگی تازه الان نزدیک بهاره
میخوام اسم وبلاگ رو عوض کنم یه اسم باحال نداری بهم پیشنهاد بدی ؟؟
ارسال یک نظر