داشتم فکر میکردم به تمام احساسات عجیب خودم که انگار بعد از فوت خواهرم با قوت بیشتری در من ادامه یافت همون هایی که خواسته یا ناخواسته ، گل پسر این قصه ازش بینصیب نمیموند. نمیدونم چی شده ولی انگار من دچار یک انقلاب شده بودم همه چیز برام در حال عوض شدن بود و من از یه دختر اروم تبدیل شده بودم به یه ادمی که جیغ کشیدن رو اولین مرحله دفاع میدونست و من بودم و افکار مغشوش و بی خبری از احوالات .....و حالا من موندم و وبلاگ ، البته شاید اینجا هم اومدم که جیغ بزنم
هر وقت از نزدیک دانشگاه رد میشم و به جای خنده گریه میاد سراغم تازه میفهمم که من عزادارم
و حالا همش میترسم ترسی مثل انتظار سلامتی خواهرم برای درست شدن ....
۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
چرا هیچکی اینجا رو نمیخونه
ارسال یک نظر