۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

امروز مطلبی رو خوندم که تشویقم کرد این پست رو بنویسم

روز اول: هنوز مراسم کفن و دفن انجام نشده ، هنوز مامان از تهران نرسیده ، خونه حسابی شلوغه میدونی نباید به روی خودت بیاری نگران بابایی با حالتی گیج داری قدم میزنی یهو یکی از فامیل های نچندان فامیل خودشو میندازه تو بغل تو و جیغ میزنه چه جور تو بیشتر شوک زده میشی یه اب قند بهش میدی و کارگرتون رو صدا میزنی که بادش بزنه بعد 5 دقیقه همون فامیله صدات میزنه و میگه ما این همه خواستیم با شما رفت و امد کنیم ولی شما خونمون نیومدین ببین ما باز هم اومدین و من شوک زده فکر میکنم مگه دعوتت کرده بودم و چند لحظه بعد دخترشون میگه راستی اسو چی شد مرد.
چند ساعت بعد: دایی از یه شهر دور اومده تمام مسیر رو رانندگی کرده منو بغلم میکنه دلم میخواد یکمی گریه کنم یهو دوست دایی بابام رو بغل میکنه یه گریه بعدی رو اغاز میکنه بدو بدو میپرم جداش میکنم بابام رو میبرم تو اتاق ، بابا باید حالش خوب باشه و گرنه میخواد چه طوری مامان رو ببینه

دوست بابام صدام میزنه و با من و بابام حرف میزنه میگم هر چی راجع به مراسم بود به من بگین میگه فامیل هاتون میگن ماشین گل زده بفرستیم من گیج نفهمیدم میگم گفتم به دوستام گل ها رو سفارش بدن میگه نه چون جوون بوده باید یه ماشین مثل ماشین عروس بره میگه گوسفند چی یهو متوجه میشم و میگم نه هر کی حرف داشت بگین به خودم بگه

یکی از اشنایان صدام میزنه میگه ابروریزی نکن مراسم جوون باید از این چیزها داشته باشه و باز منم که میگم نه

رفتم امامزاده و بقیه ...... وسط مراسم پاهام میلرزه یادم می یاد دو روزه چیزی نخوردم شوهر دوستم بدو بدو بهم یه لیوان اب میده دهن مامان قفل کرده میبریمش بیمارستان و امپول اینا

شبه رسیدیم خونه خونه شلوغه یکی مامانم رو بزور بغل میکنه میگه ارزومه توبغلم گریه کنی خودم ارومت کنم دیگه واقعا تحمل ندارم مامان رو بلند میکنم و میگم مامانم گریه هاشو کرده و همه بهم میگن تو چرا انقدر عصبانی
یکی صدام میکنه میگه اسو جان خونتون نو نه میگم اره میگه اون یکی رو هم دارین و من اینبار میگم ا مگه اومدین تسلیت بگین یا خونه نو مبارکی
یکی تمام اتاق ها رو داره باز میکنه میگه 3 خوابه میگم اره میگه مطمئنییی
تو مراسم دارن از این هایی که اطلاعیه دادن تشکر میکنن اقا باید میگفت امور مشترکین میگه امور مشر کین
باید میگفت همکاران محترم واحد علی اباد میگه واحد غلی اباد
بابا بلندگو گرفته از مامان تشکر میکنه یهو اقا پشتش بلندگو رو میگیره میگه خانم این اقا هم باید شاکر باشه
یکی اومده اخر مراسم هی فکر میکنم میگم پیرزن با چادر گل گلی نداشتیم این کیه میگم بگین واسه شام بیاد میاد پیشم میگه شما نوه شون بودین میگم نخیر خواهر مرحومه هستم میگه واه گل نسا نگفته بود خواهری به سن و سال شما داره ....
و قصه های دیگر که به هر حال خنده های شبانه ما رو درست میکرد
اینا رو گفتم که بدونیم تو اون وضعیت هم میشه خندید
و هم اینکه تو رو خدا عزا رفتین گریه نکنین صاحب عزا خودش دل داغ داره مرده بیچاره هم احتیاج به این گریه ها نداره
گفتم که شاید یکمی مراسم عزامون رو سبکتر بگیریم

و پر بود از این قصه ها

۵ نظر:

سمیه گفت...

من هم به مادربزرگم خیلی وابسته بودم و کلی واسش هق هق کردیم ..اما شب اول که میخواستن خانمهای فامیل واسشش نماز وحشت بخونن ...اونقدر خندیدن و انقدر خندیدیم و (سر چیزای الکی و بیخود)که 4 بار نماز بهم خورد...آره بعد هر گریه خنده است و خنده و گریه مثل غم و شادی دور وری یه سکه هستن!

جودي ابوت گفت...

واي عزيزم بعضي ها هم چقدر بي شعور بودن ! البته واقعا ببخشيد ها . ولي دلداري و همدردي پيشكش، اومده بودن فضولي يا مراسم سوگواري ؟
آره عزيزم تو بدترين شرايط هم ميشه خنديد
روحش شاد باشه ايشالا

Unknown گفت...

ajab hali dashti azize del,kheili chiza yad gereftam az in matnet,kash hame yad begirand

صادق صادقی گفت...

سلام
در این‌جور موارد ، اصل اون چیزیه که آدم ته دل خودش احساس می‌کنه . متاسفانه من هم تجربه‌ی بدی داشتم . بیست و سه ساله بودم و برادرم بیست و هفت ساله . رفتیم شمال با دوستای مشترکمون . جلوی چشمهام .در فاصله‌ی بسیار کم .غرق شد . همه‌ی این لحظات و تجربیات رو دارم . چیزی که منو نگه داشت رفتار پدرم بود و اراده کردن خودم .نمی‌خوام ناراحتت کنم . فقط بدون که همه‌ی اینها میگذره . به شرطی که آدم خودش بخواد زندگی کنه .

صادق صادقی گفت...

سلام
در این‌جور موارد ، اصل اون چیزیه که آدم ته دل خودش احساس می‌کنه . متاسفانه من هم تجربه‌ی بدی داشتم . بیست و سه ساله بودم و برادرم بیست و هفت ساله . رفتیم شمال با دوستای مشترکمون . جلوی چشمهام .در فاصله‌ی بسیار کم .غرق شد . همه‌ی این لحظات و تجربیات رو دارم . چیزی که منو نگه داشت رفتار پدرم بود و اراده کردن خودم .نمی‌خوام ناراحتت کنم . فقط بدون که همه‌ی اینها میگذره . به شرطی که آدم خودش بخواد زندگی کنه .