۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

مانند جنون زدگانی مغازه های بازار ونک را یکی یکی نگاه میکنم حواسم به خواهرک نیست دلم برای رنگهای شاد تنگ شده بود و هر دو خوشحال از این مغازه به این مغازه میدویم گه گاهی خاطراتی در ذهنم میگذرد اما مگر شادی خرید جایی برای ناراحتی هم دارد مانتوهای زرد قرمز سبز آبی سفید کیف های گل گلی من همیشه عاشق لباس های تابستانی ام ، رنگ ها چیزی که از آن سیر نمیشوم
خواهرک همچنان در مغازه ها کارت میکشد و من همچنان هوس های تازه میکنم گاهی که دلم برای دختر بودنم تنگ میشود گاهی که دلم برای تازگی پر میکشد گاهی که یادم میرود سر برج فقط چند روز طول میکشد گاهی که یادم میرود دیگر حتی در خواب ها هم نمیتوان نقشه های گنج دید ، خودم و خواهرک در داخل رنگ ها گم میشویم

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

افسانه های امروزی

دخترکی بود همیشه در قصه هایش زندگی میکرد من به او میگفتم دخترک شاه پریون اما از آن روز که در خیابان های این شهر بیماری کوری گرفت شاهزاده رویاهاش رو که باید با یه اسب سفید بالدار بیاد با یکی از همین ماشین های سفید مدل جدید اشتباه گرفت...........

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

شادی نامه

ما سه مرکز امار در کشورمون داریم که همیشه امار این سه مرکز با هم تفاوت داره......
همین جور جمله هاست که حس میکنم شمردن اصلا کار راحتی نیست
اصولا شمردن کار دردناکی

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

خانه

مدتهاست منتظر دیروز بودم هر چند اطمینانی بود .... قرار داد خانه برای سال دیگر هم تمدید شد و از امروز پنجمین سال بودنم را در ان مکان تجربه می کنم ...امروز به پرده فروشی میرویم و حتما پرده های گلدار میخرم ...هفت سال هست که تمام پنجره هایی که دیده ام کرم رنگ بوده اند هر چند به دلیل همان اطمینان قبلا جاکفشی، سبد لباس ها ، .... را عوض کرده بودم ، نقشه هایی هم برای رو تختی دارم .......
راستی پدر اخر سر هم کار خودش را کرد خواهرک یک سال دیگر هم ماندنی شد ... یعنی من دیگه صاحب کارت باشگاه خواهرک نمیشوم .
طی این هفته یا خانه نو میشود یا ما (همون خودم) خانه را نو می کنیم

می خواستم بگویم .......

میخواستم بگویم 6 ماه گذشت اما لب گزیدم از اخم دیگران
میخواستم بگویم نصف یک سال بدون تو بودن گذشت اما ترسیدم از اشک ها و چشم ها
خواستم به ان دوستی که از تو پرسید بگویم 6 ماه گذشت اما مگر فرقی میکرد او که تا امروز نمیدانست ....
خواستم بگویم شمردن را خوب یاد گرفته ام نه نه منظورم این نبود فقط خواستم یادی بکنم خواستم ششمین ماهگرد تولدت را تبریک بگویم
حسی میگوید تا شمردن را یاد میگیری گذشته ها سخت تر بایگانی میشوند
اما نه این جور نیست ......

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

دریاچه تار

وای حس عجیبی ، مه ، جاده ، سبزی ، زردی ، کوه، درخت ، آبی ، دریاچه ، بارون ، موزیک ،دوربین، تنهایی
همه و همه با هم تو جاده دریاچه تار ، طبیعت چیزی که داری پیداش میکنی خودتی همون دختر 20 ساله ای که هنوز میتونه بدوه هنوز میتونه سر به سر بقیه بزاره و یادش بره که دیگه دانشجو نیست و دیگه اینها هم دانشکده ای نیستن و فقط یه سری افراد غریبه ان که مثل تو میخوان یه روز شاد داشته باشن خارج از دنیا واقعی خودشون
این حس لذت بردن از خودت واقعا معرکه است

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

ای کاش میشد طنز گونه تر دنیایی بدون صدای زنان را به تصویر کشید

لال بودن یا لال بازی

دوستی میگفت اگر خانم ها حرف نمیزدند دنیا اینگونه و انگونه میشد....

تصور کنید دنیا بدون صدای زنان یعنی اینکه صبحها فقط با صدای دینگ دینگ موبایل از خواب پاشین معمولا اقایون برای از خواب بلند کردن پاهاشون رو کارامد تر از صداشون میدونن .....
در خیابان فقط صدای بوق ماشینهاست و احیانا حرف های رکیک رانندگان مرد(در این مورد مردها ابتدا صدا را کارامد میبینند و بعد پا و دست را)
در هنگام سوار شدن اسانسور چه بسا بتوان به جای صدای خانم ها از مشتی مردانه استفاده نمود تا شما را در طبقه که میخواستین پیاده کنه اونم بی سر و صدا فقط با یه مشت یا شاید هم لگد
در دفتر کار ...وای فراموش کنید بدون صدای زنان دیگر سوژه غیبتی نمیماند که با آن با همکاران مردتان بگو بخندی انچنانی راه بیاندازید...
در این شرایط کم کم شما اقایون هم حرف زدن یادتون میره چون دیگه معلمهای کلاس اول هم زیاد حوصله وراجی ندارند......
وای عجب دنیا یی بود اگر زنان حرف نمیزدند.....

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

در ساعتهای اول دانشجو شدن خوب به یاد دارم که خواندم در هنگام فارغ التحصیلی به خوبی میتوانیم کنجشک را رنگ کنیم و جای طوطی قالب کنیم و یا حتی اگر دانشجو زرنگی هم باشیم از پس رنگ کردن ادم ها بر میام در ان ساعات افتخار بزرگی بود که نصیب ما گردیدد ان هم در مقابل جمع مهندسانی که یا قرار بود اجر بالا بندازند یا قرار بود گرد و خاک کامپیوتر پاک کنند یا همان همسایه های عزیزی که خاک دانشکده رو اشغال کرده بودند تا ما نبودیم نمیتونستن کاسه و لگن ها رو رنگ کنن و اینکه ما از همان اول فهمیدیم تا ما نباشیم تا مردم رو رنگ نکنیم کسی در اون دانشگاه به جایی نمیرسه

و اما حالا بعد چند سال کار کردن دیروز از ما پرسیدند کارتان چیست: نگاهی به دستان و مانتوم کردم و گفتم: من به کار رنگ کردن خودم مشغولم
بله ما را چه به رنگ کردن کاسه بشقاب ما را چه به رنگ کردن دیگران
همین که از بعد از فارغ التحصیلی خودمان را میتوانیم رنگ کنیم مایه افتخارمان هست...
مارا چه به رنگ سبز ما هر روز خود را رنگ تازه ای میکنیم

کم گوی و گزیده گوی چون من

حسی درد سر افرین مرا تشویق به عوض کردن خانه میکند . حسی میگوید بمان خاطرات با دیوار ها کاری ندارند ....
و حسی میگوید نه عوض کن برو خاطرات را بر همین رنگ دیوارها نشسته اند .....
وقتی مکانی برای سفر کردن پیدا نمیشود ، پیدا کردن همسفر گزینه ای ضروری نمیباشد.