۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

برای شنیده شدن هم باید پول بپردازید این روزها گوش ها هم با پول کار میکنند.

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

لطفا سمعک های مرا خاموش کنید

خسته نیستم ولی انرژی ندارم
نا امید نیستم ولی چشم در انتظار اغازی هم نیستم
نا بینا نیستم ولی چشمهایم بسته اند
ناشنوا نیستم ولی دلم میخواهد ....
از این همه قصه های خاله زنک بازی به مرز جنون میرسم در کجای دنیا نوشته که یک دختر مدرس دانشگاه و دانشجوی دکتری باید عاشق یه شاگرد مکانیک بشه و باهم قرار ازدواج بزارن و .......
یا نامزد دوست شما عاشق خواهر دوستتون بشه و....یا دوست دیگری همش با دوستش در حال دعوا باشه و هر اخر هفته تصمیم بگیره به هم بزنه و برای شما ناله ....
و اصلا به من هیچ ربطی نداره به من ربطی نداره به من هیچی ربط نداره من اصلا هیچ ربطی نداره اخر هفته دیگه ام میخوام برم پیش خودم نه به من زنگ بزنید نه
من نمیخواهم نصیحت بشنوم ای مردم پنبه درگوشم کنید
خسته ام از این همه تلفن های بی سرو ته از این همه دیدارهای اجباری
از این همه سوال هایی که جوابی ندارم و از این همه گزارش هایی که مردم از زندگیت میخوان
دلم میخواد برای خودم زندگی کنم فقط برای خودم
دلم میخواد هر وقت خواستم عینک بزارم و ببینم و هر وقت خواستم سمعک بزارم تا بشنوم
از این خاله زنک بازی ها به مرز جنون رسیده ام مرا جایی ببرید که کسی مرا نشناسد مرا جایی ببرید که همه فکر کنن من کر و لال و کور هستم

راستی نگران نباشید این پست کوتاه مدت هست تاریخ مصرفش هم در حال گذشتن است از اثرات تعطیلات اخر هفته هست

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

شادی را میشود در نقاشی دسته گلی پیدا کرد که هر چه به پایان ان نزدیک تر میشوی گلها قرمز تر و زرد تر میشود
خواهرم میگفت هنر دست نقاش هم مشخص است.
شادی را در میان اون شکلات های ریزی پیدا میکنم که روی خامه های کیک پخش میشوند و من در تلاشم که درک کنم فقط رنگشان متفاوت است یا مزه متفاوتی دارند.
شادی را در قنادی ناتالی پیدا می کنم که عاشق پای های سیب و اناناس میشوم
من این روزها بد جوری شکمو شده ام.

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

هدف پست قبلی:اسو به رفتن خواهرش و دلتنگی او فکر نمیکند اسو به فکر کارت باشگاه انقلاب مانتوها و روسریهای خواهرش هست که وقتی به فرنگ برود ، اسو با خیال راحت صاحب انها میشود.
و اگر خدا بخواهد شادی بدست اوردن این همه مادیات راهی برای دلتنگی نمیگذارد.

مدتهاست به دوست داشتن بدون ترس فکر میکنم و فلسفه های مختلف وجودی این حس رو در خودم دوره میکنم
به زندگی خواهرم میاندیشم به اینکه او نیازمند محبت بدون ترس بود محبتی از نوع اینده دار از نوعی که در ان وحشت فردا نبود و گاهی من حس میکردم که چه سخت است بدون ترس فردا به او بگویم دوستش دارم به او بگویم عزیزم متاسفم بابت تمام ان روزها که من در این شهر خراب شده درس خوندم و به امید روزهایی بودم که تو هم بزرگ بشی و دانشگاه قبول بشی ولی چه میدانستم شروع نحصیلات تو در تهران معنی دیگری جز شمردن برای ما نداشت
و حال با ترس به کارنامه هم نگاه میکنم به اینکه فهمیدی من تو را بدون ترس دوست داشتم ولی ترسیده بودم ترس را در اس ام اس اخرم این گونه گفتم قد قدا مرغ پا کوتاه من دوست دارم و تو برایم نوشتی عر عر
به رابطه گذشته ام فکر میکنم اون روز که من فهمیدم دوستش دارم همان روزی که داشتم حس دوست داشتنم را از میان حس بیقراری ها و دوری ها و ندیدن ها جدا میکردم همان روزها که دانستم اگر رسیدنی هم در کار باشد فعلا زمان ان نیست همان روزها من در کنار او دوست داشتن بدون ترس را تجربه کردم سخن گفتن از رابطه ای که دوستش داشتم حس نا شناخته جدیدی بود حال تمام شده همان روزها که در تلاش درک سردی خاک بودم همان روزها بود همان روزها بود که فهمیدم ایمان بیاورم به اغاز فصل سرد
همان روزها بود که فهمیدم بدون ترس دوست داشتن ترش شیرین است...
همین روزها درس عبرت را نگاه میکنم ولی باز هم بدون ترس دوست دارم بدون ترس روز به روز به رفتن خواهرم نزدیک تر میشود و بدون ترس او را دوست دارم این ارامش را دوست دارم
این ارامش درک روح زمان این ارامش پس از طوفان
دیروز
خواهر : اسو من کارت باشگاه انقلاب گرفتم
اسو: پس من چی .. نمیشه واسه منم بگیری
خواهر اسو: اسو من دیگه تا دو ماه دیگه میرم و اه اه (جدا صدای اه را میشد شنید)
اسو: من دیگه کارت نمیخوام
خواهر اسو: واه
اسو: زود تر نمیشه بری به محیط عادت کنی
خواهر اسو: بدجنس بی احساس
اسو: بگو خسیس بی احساس
اسو: نمیخوای یه مانتو نو بخری از اینا که اون روز/...
خواهر: روسری احتیاج نداری
وقتی دوباره فیس بوک باز میشود تو میدانی بهشت رفتن سخت تر میشود میدانی دوباره کنجکاو دیدن عکس های دوستان میشوی و
وقتی صفحه وبلاگ باز میکنی و میبینی بیشتر از یه دونه نظر داری حس خوبی بهت دست می ده

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

در هنگام رانندگی با وجود تمام نکات ایمنی خیلی پیش میاد که شالم از سرم بی افته بخصوص سر پیچ ها یا هنگام کشتی گرفتن با فرمون ماشین برای پارک کردن و همیشه ذهنم درگیر اینه که کدوم درست تره این که حواست به رانندگی باشه و ماشین بغلی یا حواست به روسری باشه و چشم بغلی تصادف با کدومشون خطرناک تره

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

طبقه آخر برج سفید

جعبه های آبرنگ کنار یکسری مقواهای لوله شده و یه لیوان آب و چند تا قلمو .... چند روزی ایست از زیر تخت و پشت میز و بالای کتابخونه دوباره نقش وسط زمین خونه شده ، یه سری فیلم جدید تر هم اون ور کنار کامی جان صدام میکنه و کتاب های جدیدم همه در کتابخانه به خواب نازی رفته اند به جز یکی که هر شب در کنار من رو تخت به خواب میرود.خوشحال از بابت این همه سرگرمی
ولی دورها آوایی ایست که مرا میخواند.
من فکرم لای عکسهای کتاب ایرانم گم میشود
هر روز در اندیشه ای نو برای سفر

صدای آب بوی جنگل گاهی رنگ گلها و گاهی هوس کویر می کنم
هر آن به صدای زنگی می اندیشم که صاحبخانه خواهد زد و هر بار به چهره مدیرم فکر میکنم که آیا باز هم صبوری میکند ........
خواهرم فریاد میزند اون لیوان آب رو خالی کن فرشها ....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

گاهی برای جور دیگر دیدن ، باید در زمان های متفاوت دید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

شهرک سینمایی

ورودی، 4 عدد مجسمه، 2 تا ماشین قدیمی
آهنگ های قدیمی دلنواز و گوش نواز رستوران گرند هتل (غذاهای خوشمزه ..)
مردمانی خوشحال با لباسهای اجاره ای مثلا سنتی
اسو و دوست که اصلا جو زده نیستن و اصلا از اون لباس ها نپوشیدن و عکس هم نگرفتن
کالسکه سیندرلا و درشکه جارچی
خیابان لاله زار و آباد و سنگفرش
محله های قدیمی پر از آشغال و دکورهای سوخته و گل و کیسه گونی
اعدام با گیوتین چوبی
هر چند سخت است تصور روزگاران قدیمی از این مناطق اما راه رفتن با لباسهای شاد قدیمی و شنیدن آهنگ های شاد یا غم انگیز در خیابانهایی که محدود فرصتی ایست برای دیدن همشهریان شاد و با لبهای خندان
و گرند هتل با اجرای موسیقی زنده و گارسون های مودب
شاید ان چیزی نبود که انتظار آن را میکشیدم اما مجالی بود برای اینکه توی درشکه وسط خیابون بشینی و کلی با دوست حرف بزنی
روز جمعه در شهرک سینمایی غزالی

دنبال هر چیزی بودم جز انکه بازهم مکان مناسبی ایست برای گرفتن عکسهای مثلا قدیمی و خوردن.

این بود تفریح در یک مکان مثلا فرهنگی

به علت همجواری دوست عزیزم بسیار خوش گذراندیم.
نمیدانم انگار دنبال حسی بودم که پیدایش نکردم ....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

هیچ آدابی و ترتیبی مجوی هر چه عشقت کشید بگو

هی میخوای بنویسی ولی همه نوشته از وقتی ، زمانیکه ، راستی، شروع میشه چرا الان نه:

پی نوشت:من 4 روز دیگر هم نیستم ، مسافرت نمیروم ، به علت نبود امکانات نیستم، سر کار میرویم....
پی نوشت: دلم تنگ بشه مثل امروز حتما به اینجا سر میزنم ، چه نعمتی این اینترنت از هر چی تو دنیا واقعی محروم میشی اینجا به طور مجازی به دستش میاری...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

تولدانه

نمیدانم چگونه آن ساعتها را تصور کنم ترس همراه اشتیاق دیدن دوستان . کتابهای فراوان همراه با ....
...... هر شخصی حاکم قلمرو شخصیت خویش است ..........
ایا میتوان منظورم را فهمید .(کی ، چرا ، چه قدر ، برای چی ....؟؟؟؟)ای کاش دیگر از این دست سوالات نشنویم.
پی نوشت:
دیروز روز کاری شلوغی بود. امروز و فردا هم همچنین.

شاید چند روزی زیاد اینجا نباشم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

وقتی استرس های بی دلیل را تجربه میکنی
نمیتونی بنویسی
وقتی دلسوز میشی
امروز ناهار غذای حاضری میخوری
وقتی جی میل چک میکنی
اصلا کار خوبی نمیکنی
وقتی قرار دوستان رو ببینی
به گزارش ها در کنار کادو تولد فکر میکنی
وقنی نمیخوای راجع به چیزی حرف بزنی
همه چیز تو رو یاد همون جریان میندازه
وقتی میخوای طنز بنویسی
حتما یه مطلب گریه دار خوب از اب در مییاد
وقتی بقیه اینجا رو میخونن
هیچی به ذهنشون نمیرسه
وقتی اونها درست حدس زدن
زورکی که نمیشه نوشت
اصلا همون اولش گفتم پس چرا تا اخرش خوندی
اصلا با خودتم چرا تا اخرش رو نوشتی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

روشن سازی

دوست خوبم حیف ساعت شماته دار نبود که از واژه خروس استفاده کنیم با اینکه هدف اصلی بیدار کردن مهسا بود اما به مرور من و سرور هم بی نصیب نماندیم.
و اما مامان اجاره ای مامانی که دخترش کنکور داره میان خونه تو ، و دخترش اینجوری میگه اسو جان تو هیچ کاری نکن ، من مامان رو تو این دو روز به تو اجاره میدم راحت باش آشپزی هم نکن
پی نوشت: هر چند حسی نیست که هر کسی درک کنه ولی ای حال میده پنجشنبه بری خونه و ناهار اماده باشه
پس نوشت: اونقدر ها هم خوب نیست گاهی بعضی از این ورژن های مامان های اجاره ای شدیدا یادشون میره ....و گل های خشکت رو میریزن دور و تو لبخند میزنی جای کتاب ها رو با ظرف ها عوض میکنه و تو لبخند میزنی و تا مامان اجاره ای میره تو شروع میکنی به جابجایی لوازم خونه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

یه شب مهتاب

یه پست نوشته بودم که پرید دارم سعی میکنم یه چیزی بنویسم که انقدر گذشته ها رو بالا و پایین نکنم.
گاهی حس میکنم ای کاش نه صدا میموند نه تصویر نه هیچ چیز دیگه ای چرا ادما میرن ولی قالبهاشون به یادگار میمونه
اصلا من یه سوال دارم اون قدیم قدیمها که نه عکسی بود نه نقاشی نه نوشتنی نه ضبط صوتی نه هیچ چیز دیگه ای
اگه یکی عاشق یکی دیگه میشد یا یه عزیزی رو از دست میداد چی رو بهونه میکرد که گریه کنه؟؟
نه ها من اصلا نمیخوام گریه کنم افسرده ام نیستم دارم زندگی میکنم اونم مثل بچه ادم واسه اثباتشم میتونم بگم انقدر حالم خوبه که دیشب حتی کیک هم پختم روشم با خامه و ژله تزیین کردم.
فقط میخوام بدونم اون گذشته ها هم از این خبر ها بود. شاید هم از بس مردها باید میرفتن شکار زنها باید لب تنور میشستن انقدر خسته بودن که وقت این فکر ها رو نداشتن.......
داری تو وبلاگ ها میچرخی تا شاید یه جایی یه کسی با یه حسی یه چیزی نوشته باشه که با اون چیزی که تو فکر تو یکی باشه
اطلاعیه: به مدت 24 ساعت اسو صاحب یه مامان اجاره ای میشود.هر چند مامان واقعی نمیشه اما ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

به کجا چنین شتابان -

اینکه اسم خیلی مهمه یا نه رو شک دارم ولی از بچگی اسم خودم رو دوست داشتم هر چند در دوران تحصیل گاهی اساتید بی سواد با خواندن آقای اسو .... موجبات خنده رو فراهم میکردن حتی یک بار یکی از استادام چون پسرهای سر کلاس حسابی خندیدن منو از کلاس انداخت بیرون اونم گناهی به نام اسم
و حالا من چیزی رو دارم که بهش میگن وبلاگ و انتخاب اسمش هم کار مهمیه
اون روزی که این وبلاگ رو ساختم این اهنگ انیگما همش تو ذهنم بود
just return to inocence just believe in destiny
این شد که اسم وبلاگ این شد و چون اصلا فکر نمیکردم این قصه ادامه پیدا کنه اسمش شد چرکنویس
علاف بودن یا نبودن زیاد مهم نبود به هر حال من زیاد با علاف بودن سابقه خوبی ندارم شما این اشتباه رو بزارید به حساب .......
ولی هر چی که بود ترکیبی نشد که من دلم میخواست ،مدتهاست تو فکر یه اسم بودم بخصوص حالا که انقدر راحته و دردسر شناسنامه ....اینها وجود نداره گفتم نکنه این بچه بزرگ بشه و بعد ها سخت تر بشه
از اسمهای طنز و کارتونی خوشم می یاد مثلا زبل خان ، که اون چون مرد بود نامحرمه
انی تو رویای سبز هم خوب بود ولی خیلی جالب نبود
به اسمهایی مثل جینگول و سر به هوا هم فکر کردم
ولی دلم پیش اشعار فروغ گیر کرده بود داشتم به زندگی فکر میکردم و این شد که داشتم به عصیان فکر میکردم به اینکه وبلاگ نویسی منهم یه جور عصیانه واسه اینکه نشون بدم من هستم
و دلم پیش خواهرم بود پیش شعر های قشنگ خواهرم و ارزو چاپ شعرهای اون
دلم پیش روزهای با .... بودن بود و عصیانی که کار خودش رو کرد
داشتم تو یاهو 360 شعرهاش رو میخوندم
که این رو دیدم با عنوان: عصیان

بهار سبز من چرا که بی شکوفه ماند؟
درخت کوچک دلم بدون جیک جیک پرنده ماند؟
آسمان صاف و آبی در عمق چشم من چرا گاه خاکستری و گاه بی ستاره ماند؟
چرا که یک دو شب روان شد دو رود به روی گونه های سرد من؛
و آه های بی شمار نهان گشت کنج سینه و دلم؟
من قیام خواهم کرد
من به پا خواهم خواست
سر جلو و سینه صاف
من نبرد خواهم کرد
سلاح من نه نیزه و نه تیر
بلکه ایمان به قدرت منست
نقشه ی فراریست در سرم
گاه غرق شور و حال طغیانیست قلب من
و من چه زود

عنان ز درد خود خواهم گشود

و حالا اگه موافقین نظر بدین

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

وقتی دوستی از راه های دور انقدر شما رو تحویل میگیره مگه میشه ادم از خاطراتش ننویسه
وقتی یه دوست دیگه شما رو صادقانه تشویق میکنه که ماری کوری هم از اینجاها شروع کرد مگه میشه ننویسی شاید ایندفعه کشف های دیگه ای هم کردن
زندگی دانشجویی من فقط دانشگاه که نبود یا به قول دوست غربزده عزیزم uni من خوابگاهی هم بودم همون جایی که مثلا خونه بودتو فرهنگ غرب بهش میگن dormitory?
در ورود بعد از گریه های سوزناک، اولین جایی که دیدم اشپزخونه دانشگاه بود که اشتباهی رفتم توش و یهو دیدم سبزی ها رو چه جوری میشورن و باعث شد سه روز تموم تو اردوگاه فقط با سیب و شیرینی خودمو سیر کنم
قصه درناک برگشتن از اردو و رفتن به سمت خوابگاه بود جایی که تا بحال ندیده بودم
اولین اموزش برای فرار از غم ، اموزش دزدی بود از تخت تا کمد ...... عالی بود
اولین بار گدایی کردم و از این اتاق اون اتاق در بازکن قرض گرفتم تا کنسروهای هم اتاقیم رو باز کنم و بخوریم
روزها ادامه یافت
ما سال اولی ها تنها چیزی که بلد بودیم شیطنت بود و نزارین تعریف کنم که چه جور بی فرهنگ بودیم و روسر ادم ها اب میریختیم یا تو ایستگاه اتوبوس جلوی خوابگاه با پرتاب یه چیزی خلوت گه عاشقان رو به هم میزدیم هنوز جوون تر از این حرفها بودیم که درکشون کنیم در نتیجه خیلی سرگرمی مفید و ارزونی بود واسه اونها هم خاطره ساز میشد
تا اینکه اون شب که لاله رفت از سرکوچه بستنی بخره و ما با هم از پنجره زده بودیم بیرون و داد میزدیم لاله لاله بستنی بستنی و نگو یهو مامور حراست دانشگاه شماره اتاق مارو صدا کرد و ما از ترس چراغها رو خاموش کردیم و خودمون رو زدیم به خواب
یکبار هم شلنگهای اتشنشانی رو باز کردیم و کل رختخوابها رو خیس کردیم و نزارید بگم که قایم کردن لباسهای شسته دوستم بالای پشت بوم خیلی کار باحالی بود یا دوستانی که با فلفل دنبال من میکردن ....
اگه حس کردین جالبه بگید براتون مفصل تر صحبت کنم هنوز عکس های عروس دومادی رو دارم...
دانشگاه جایی بود در نزدیکی خوابگاه که من همیشه دیر میرسیدم .
سال اول هنوز این دوست عزیز رو پیدا نکرده بودم ماها با کلاس بودیم و درس تخصصی داشتیم ولی اونها نه . البته نمیگن که ترم اول مشروط شدم .
و اینکه عجب صفایی داشت انتخابات داشتیم و رای میدادیم .... یادته روناکی اون اردو درکه رو که یهو صدا قطع شد و امین افتاد از رو پل پایین...هر کی ندونه حس میکنه ما ها چقدر با هم صمیمی بودیم..
راستی ترم دوم هم ما بودیم و کوی دانشگاه و ترس و لرز و گروه امداد
ترم سوم حالا یک سال گذشته بود حالا دیگه همه تو دانشکده درس داشتیم و من کم کم به جای اینکه با گروه خودمون پیش برم درسهام رو با شماها ور میداشتم ، یادته ترم چهار یادته هر روز میاومدی ما رو از خواب بیدار میکردی تا ما به کلاسهامون برسیم
اردو جنوب یادته هنوز نوشته هاشو دارم من پررو رو یادته با شماهم هم اردو اومدم . ترمو بهارش خوبه چی ، مکانیک و کلاس نرفتن چی یادته
انتخابات شورا و مهسا و شب شعر و محک و فروش کارت پستال و اون نقاشی های عجیب و غریب من و دیگه چی اخه تو که کوه نمی یومدی اهل اردو هم زیاد نبودی حتی عکس هم دوست نداشتی
ولی ما رو خیلی دوست داشتی ماهم تورو دوست داشتیم یادته اون گل لاله و اون نقاشی های روی برد رو که پسرها هیچکدوم فکر نکردن کار ماست یادته که چراغ عشق دوتامون بود نوایی نوایی خوندن ها هم عالمی داشت .
اون سمینار ، تهران اومدن مهسا اینا ، کنگرخوردن و لنگر انداختن من خونه مهسا اینا رو چی یادته
دلم خیلی داره تنگ میشه ولی هنوز خیلی مونده هنوز از اون پسره که با دوستمون دوست شد نگفتم و اون تولد من توی سان سیتی و یا روزهای ولنتاین و هتل لاله
یا همون جشنواره دانشجویی و دید بازدید وسط تابستون
هنوز هر چی فکر میکنم یه سال مونده اون سالی که تو فوق ندادی و مهسا درس نمیخوند من سر کار رفتم و شام دادم یادته تو کریسمس بود
هنوز اون شبهایی که عقلمون نمیرسید میز رو بچرخونیم تا تو دست و پای همدیگه خوابمون نبره
راستی چی شد که ما باهم دوست شدیم و دوست موندیم
اصلا دوستی مگه به دلیل احتیاج داشت من هنوز اون شب که خونه شما اومدیم رو یادمه و اون افاق مسخره که واسه من افتاد هنوز گیجم چرا اون دست گل رو اب دادم
چقدر از دست هم عصبانی شدیم چقدر مهسا با من قهر کرد ولی هنوز هم با همیم هنوز...فقط از هم دوریم
هنوز یاد کاپشن قرمز خودم و کاپشن آبی مهسا میافتم
هنوز یاد نگرفتم مقنعه رو باید چه طوری سر کرد که کج و کوله نشه
هنوزم اگه یه بار برم دانشکده دنبال اسممون رو برد میگردم تا ببینم دوباره نمره چه درسیم کم شده که به خاطرش پیش شماها گریه کنم هنوز یاد روپوش های سفید که دیگه همه جاش کثیف شده بود میافتم که چه جوری تو کمد های همدیگه می چپوندیم
یاد من و ازاده که شیمی فیزیک افتادیم یاد فیلم بانوی زیبای من نیمکتهای جلوی دانشکده که فقط ماها از دخترها روش میشستیم و حس میکردیم عجب کار با حالیه ،
وای خیلی طولانی شد هر چند کوتاه بود ولی مفید بود .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

به یاد روز معلم

تو خانواده ما همه فکر میکردن من باید یه نابغه به دنیا اومده باشم واسه همین عمه های محترم و مادر جان تمام تلاش رو برای سواد اموزی اینجانب کردن و نتیجه اینکه من تو کودکستان هم میتونستم بخونم و بنویسم و این بود که میدونستم این جایی که بچه های بد رو توش زندونی میکنن همون اتاق بازی که چراغ هاش رو خاموش کردن
یه روز من و یه پسر دعوا کردیم بردنمون که بندازن تو اون اتاق از کلاس های دیگه هم بچه های بد رو اورده بودن یهو من تا دیدم همه دارن گریه میکنن مثل بچه های پررو قضیه رو با روشن کردن چراغ ها لو دادم و این شد که مدیرمون مجبور شد یه انباری موشهای دیگه پیدا کنه منم از چسبودن نقاشی هام به دیوار محروم شدم هنوز هم خیلی ناراحتم
کلاس اول به علت مشکلات قد بلند ته کلاس جام بود و کنار یه روفوزه و خوب من و اون تنها کسایی بودیم تو کلاس که درس ها رو بلد بودیم یه بار اون از رو دست من تقلب کرد یادمه کلمه دشمن بود اون شد 20 من شدم 19 و هر چی به خانم گفتم اون تقلب کرده منو وادار کرد سر کلاس از سمانه معذرت خواهی کنم
کلاس دوم یک بار از دست همه دیکته رو اشتباهی نوشتم و معلمون درکم نکرد وادارم کرد 5 بار از روی اون دیکته بنویسم واقعا که روانشناسی کودک حالیشون نمیشد.
سوم نقشه جغرافیا رو بلد نبودم با خودکار لای انگشتام رو سیاه کردو
چهارم که اصلا معلمون رو دوست نداشتم
عاشق معلم کلاس پنجم بودم همیشه سو گلی کلاس بودم
اول راهنمایی شهر محل زندگیمون عوض شد و من یهو درسهام کلی افت کرد همیشه فکر میکنم مقصرش معلم ریاضی مون بود که هی منو الکی میبرد پای تخته و میگفت تنبل
دوم راهنمایی من بهترین شاگرد مدرسه بودم
سوم راهنمایی بعد از مسابقات علمی دهه فجر و رتبه اول من یهو حس کردم خیلی بزرگ شدم ولی شیطنت نکردم نتیجه این شد که درس نمیخوندم و سر امتحانات تقلب میکردم یه بار معلم زبان منو از کلاس انداخت بیرون و رفتم تو حیاط بازی و بعد از اون هر وقت سر کلاس حوصله من سر میرفت کاری میکردم که منو بندازن بیرون یه یار این معلم زبانمون فهمید و از اون به بعد وادارم میکرد پشت در کلاس وایستم و چکم میکرد واقعا بی انصاف بود
اول دبیرستان سالهای بود که من اتیش سوزوندم چه جور من تو زیست یه صفر گرفتم من اصلا زیست دوست نداشتم ولی معلم زیستمون تو زمستون یک عالمه لباس میپوشید و همیشه با یه اسکلت راه میرفت یه بار با کمک دوستم تا رفت معلمه بره از ازمایشگاه یه چیزی بیاره همه لباس ها رو تن اسکلت کردیم و بردیمش پشت جا استادی و نتیجه عالی بود من صفر شدم
این دوستم اصلا بلد نبود تقلب کنه یه بار پلایشگاه کنگان رو از رو دست من نوشت پالایشگاه لنگان و دبیرمون از من نمره کم کرد
توی کلاس شبهای ادبیات سر لامپ باز میکردم و توش اشغال میزاشتم بلاخره بابام مهندس برق بود و این ها رو خوب یاد داشتم و هر بار به علت سوختگی لامپ کلی وقت کلاس رو میگرفتم یه بار لو رفتم ابدارچی فضولمون کار خودشو کرد و من مجبور شدم اون روز از معلم های مدرسه تو زنگ تفریح پذیرایی کنم و چایی بریزم
سوم دبیرستان تو کلاس روز جمعه بلندگو مدرسه رو از دفتر دزدیدیم و ما دیوار به دیوار وادگاه انقلاب بودیم و کلی با صدای بلند اهنگ های اندی رو خوندیم و روز بعد من و چند نفر دیگه شناسایی شدیم و به عنوان تنبیه باید بعد از ظهر ها تو مدرسه میموندیم و تمرین سرودهای مدرسه رو میکردیم
بدترین خاطراتم مال پیش دانشگاهی میدونستم سال اخر و منو دوستام هم حسابی صمیمی بودیم
اون سال من از معلمون هندسه خوشم نمیومد خیلی ادم کثیفی بود واسه همین اصلا من و دوستام سر کلاسش نمیرفتیم یه بار بقیه بچه ها هم از ما تقلید کردن و کلاس حتی نصفشم پر نشد اقا عصبانی شد و به سوسک سیاه تق تقی گفتش اون اسم مدیرمون بود مدیرمون به هتی کینگ گفت و یهو تو حیاط بودیم دیدیم همه دارن دنبالمون میگردن همه بچه های خیانت کار رفتن سر کلاس و مدیرمون منو دوستام رو تو نمازخونه گیر انداخت و گفت باید معزت خواهی کنین دوستام معزت خواهی کردن و رفتن سر کلاس من قلدری کردم و تمام جملاتی که دبیرمون خواست رو نگفتم و این شد که یهو گفت دیگه حق نداری امتحان بدی و بیای سر کلاس من که هنوز پرویی میکردم دیدم دوستان مهربان از سر میزشون بلند شدن و گفتن اگه اسو نیاد ما هم نمیایم مجبورش کردن کوتاه بیاد و من اون سال هندسه ده شدم
انقدر اون سال سر کلاس ها اذیت کردم که همه دبیرها از دستم کلافه بودن دبیر فیزیکمون خیلی خنگ بود و همیشه تو درس سرعت مگس مثال میزد و این شد که وقتی میدید من اصلا به مثالهاش نمیخندم یه بار منو از سر جام بلند کرد و گفت شما امسال هیچ جا قبول نمیشین اسو تو خیلی بدبختی و سال دیگه هم باید فیزیک رو دوباره بخونی
و این خیلی تو روحیه من اثر بدی داشت و باعث شد اون دختره که خیلی به من حسادت میکرد کلی به من بخنده
البته من اون سال با رتبه قابل قبولی دانشگاه قبول شدم و اینکه در عین ناباوری دبیران محترم رتبه اول ریاضی شهر بودم.
اخیش حس شیطتنم دوباره تحریک شد و.......

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

شجاعانه زندگی کن

همیشه در بدترین شبهای زندگیم یادم می یاد که روز بعدش حتما یه اتفاق مهم کاری یا درسی داشتم ایندفعه خیلی دلم میخواست قصر در برم ولی نشد

من شب سمینارم مجبور شدم یه نه خیلی بزرگ بگم
روز دفاع ، شبش رو با یکی شدیدا دعوا کردم
روز یکی از جلسات اموزشی رو تا صبح بیمارستان بودم..............................
و حالا امروز یک جلسه مهم دارم که باید کلی سخنرانی کنم میدونم که میتونم فقط در حکمتش موندم
تمام خواستنی ها را گفتم و تو یادت رفت که زنان اری به دل نه به لب دارند.
این روز ها خیلی به کائنات فکر میکنم و این قانون جذب
و تلاش میکنم دقیقا همون چیزی رو که میخوام تصور کنم فقط مشکل اینجاست که این تصاویر وضوح دید ندارن میترسم کائنات هم به صورت گنگ اونها رو ببینن میگین چه کار کنم؟؟
من ........ تا سه ماه اینده منهای دوهفته

جام به جام تو میزنم از ره دور

روزهای عجیبی رو با شبهایی عجیب تر مخلوط کردم و تا 40 روز صبر میکنم .

وقتی رانندگی نمیکنی، وقتی لباس گرم نمیپوشی
وقتی پر نور ترین اتاق شرکت مال شماست

وقتی سیستم های گرمایشی خاموشه

ترس از پیدا نکردن تاکسی
همه رو بزار کنار هم مغزت یخ میزنه و علاقت واسه نوشتن چیزهای گرمی مثل عشق بیشتر میشه و ..... هیچی
اینم از قصه عاشقانه امروز
دیشب وقتی با تمام وجودم تو را خواستم تازه نبودنت را درک کردم