۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

لطفا سمعک های مرا خاموش کنید

خسته نیستم ولی انرژی ندارم
نا امید نیستم ولی چشم در انتظار اغازی هم نیستم
نا بینا نیستم ولی چشمهایم بسته اند
ناشنوا نیستم ولی دلم میخواهد ....
از این همه قصه های خاله زنک بازی به مرز جنون میرسم در کجای دنیا نوشته که یک دختر مدرس دانشگاه و دانشجوی دکتری باید عاشق یه شاگرد مکانیک بشه و باهم قرار ازدواج بزارن و .......
یا نامزد دوست شما عاشق خواهر دوستتون بشه و....یا دوست دیگری همش با دوستش در حال دعوا باشه و هر اخر هفته تصمیم بگیره به هم بزنه و برای شما ناله ....
و اصلا به من هیچ ربطی نداره به من ربطی نداره به من هیچی ربط نداره من اصلا هیچ ربطی نداره اخر هفته دیگه ام میخوام برم پیش خودم نه به من زنگ بزنید نه
من نمیخواهم نصیحت بشنوم ای مردم پنبه درگوشم کنید
خسته ام از این همه تلفن های بی سرو ته از این همه دیدارهای اجباری
از این همه سوال هایی که جوابی ندارم و از این همه گزارش هایی که مردم از زندگیت میخوان
دلم میخواد برای خودم زندگی کنم فقط برای خودم
دلم میخواد هر وقت خواستم عینک بزارم و ببینم و هر وقت خواستم سمعک بزارم تا بشنوم
از این خاله زنک بازی ها به مرز جنون رسیده ام مرا جایی ببرید که کسی مرا نشناسد مرا جایی ببرید که همه فکر کنن من کر و لال و کور هستم

راستی نگران نباشید این پست کوتاه مدت هست تاریخ مصرفش هم در حال گذشتن است از اثرات تعطیلات اخر هفته هست

۱ نظر:

صادق صادقی گفت...

می‍خواستم بگم:
" این پست کوتاه مدت هست تاریخ مصرفش هم در حال گذشتن است از اثرات تعطیلات اخر هفته هست".
که خودت گفتی!!!
نمایشگاه توکا نیستانی یادت نره.