۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

براستی ما عاشقیم یا خاطرات گذشته را شخم میزنیم http://lafkadi0.blogsky.com/1388/02/03/post-126/

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

چقدر وقت هایی که به هیچ چیز فکر نمیکنی خوبه انتظار هم نمیکشی خونسرد بازی میکنی و سعی میکنی به روح زمان پی ببری روح جاری زمان حتی به این هم فکر نمیکنی که این روح جاری رو نفرین کنی یا ازش فرار کنی انگار این حس جاری بودن قشنگه

وقتی بچه تر بودم همیشه دنبال دلیلی بودم مثل اینکه چرا بارون اومد چرا تو شمال برف نمیاد چرا همه جا سبزه چرا تو زاهدان علف هرز هم در نمیاد
و همیشه عاشق گلهایی بودم که بدون کوچکترین نیازی روی تپه های اشغال قبرستون هم سبز میشدن همون هایی که مامان همیشه منو واسه چیدنشون دعوام میکرد و مجبور بودم بعدش هزار بار دستهام رو بشورم و تو بچگی فکر میکردم اینها همه شون حتما دلیلی دارن و الانم فکر میکنم چرا دیگه تپه آشغالی تو قبرستون نیست که روش گل در بیاد چرا همه باید گل بخرن و بزارن رو قبرها

دیشب دوستم میگه تو هنوز داری واسه همه چیز دنبال دلیل میگردی تا حالا شده بزرگ بشی و دیگه بی دلیل هم زندگی کنی تو هنوز هم خیلی کوچیکی و اخرش هم میگه آخی طفلکی
گاهی برای اینکه بتونم با اتفاقات بد زندگیم کنار بیام فقط با 5 درصد خود واقعیم زندگی میکنم و 95 درصد دیگه رو سالم و دست نخورده نگه میدارم ولی بدیش اینجاست که خیلی وقتها پیش اومده حتی تو روزهای خوبم اون 95 درصد رو فراموش میکنم و یادم میره که باطری هام رو کامل شارژ نکردم

و وقتی یکی بهم میگه اسو ، اون قسمت شخصیتت کوش ، احساس میکنم باید یه هری پاتری پیدا بشه و با یه ورد جادویی همه چیز رو برگردونه سر جاش

داری روی پاهای شکسته ای که گچ نگرفتی راه میری تازه انتظار هم داری تو مسابقات دو شرکتت بدن
عجب آدم باحالی هستم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

وقتی هوس میکنی از اینده خبری داشته باشی تمام اتفاقات گذشته را برایت تعریف میکنند و موجبات سرگرمی و خنده های بیشمار تو و دوستان را فراهم میکنند.
همینجاست که وقتی داری از در آرایشگاه بیرون میری به دوستت میگی دیدی چی شد اینده مو تو فنجون قهوه جا گذاشتم
میگی دیدی چی شد تمام تفاله های قهوه رو نخوردم نکنه برای اصلاح الگوی مصرف ، با همون برای یکی دیگه هم فال بگیرن و یه ادم غریبه پا تو اینده من بزاره
ادم شجاع کسی است که با وجود اینترنت هم دروغ میگوید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

امروز مطلبی رو خوندم که تشویقم کرد این پست رو بنویسم

روز اول: هنوز مراسم کفن و دفن انجام نشده ، هنوز مامان از تهران نرسیده ، خونه حسابی شلوغه میدونی نباید به روی خودت بیاری نگران بابایی با حالتی گیج داری قدم میزنی یهو یکی از فامیل های نچندان فامیل خودشو میندازه تو بغل تو و جیغ میزنه چه جور تو بیشتر شوک زده میشی یه اب قند بهش میدی و کارگرتون رو صدا میزنی که بادش بزنه بعد 5 دقیقه همون فامیله صدات میزنه و میگه ما این همه خواستیم با شما رفت و امد کنیم ولی شما خونمون نیومدین ببین ما باز هم اومدین و من شوک زده فکر میکنم مگه دعوتت کرده بودم و چند لحظه بعد دخترشون میگه راستی اسو چی شد مرد.
چند ساعت بعد: دایی از یه شهر دور اومده تمام مسیر رو رانندگی کرده منو بغلم میکنه دلم میخواد یکمی گریه کنم یهو دوست دایی بابام رو بغل میکنه یه گریه بعدی رو اغاز میکنه بدو بدو میپرم جداش میکنم بابام رو میبرم تو اتاق ، بابا باید حالش خوب باشه و گرنه میخواد چه طوری مامان رو ببینه

دوست بابام صدام میزنه و با من و بابام حرف میزنه میگم هر چی راجع به مراسم بود به من بگین میگه فامیل هاتون میگن ماشین گل زده بفرستیم من گیج نفهمیدم میگم گفتم به دوستام گل ها رو سفارش بدن میگه نه چون جوون بوده باید یه ماشین مثل ماشین عروس بره میگه گوسفند چی یهو متوجه میشم و میگم نه هر کی حرف داشت بگین به خودم بگه

یکی از اشنایان صدام میزنه میگه ابروریزی نکن مراسم جوون باید از این چیزها داشته باشه و باز منم که میگم نه

رفتم امامزاده و بقیه ...... وسط مراسم پاهام میلرزه یادم می یاد دو روزه چیزی نخوردم شوهر دوستم بدو بدو بهم یه لیوان اب میده دهن مامان قفل کرده میبریمش بیمارستان و امپول اینا

شبه رسیدیم خونه خونه شلوغه یکی مامانم رو بزور بغل میکنه میگه ارزومه توبغلم گریه کنی خودم ارومت کنم دیگه واقعا تحمل ندارم مامان رو بلند میکنم و میگم مامانم گریه هاشو کرده و همه بهم میگن تو چرا انقدر عصبانی
یکی صدام میکنه میگه اسو جان خونتون نو نه میگم اره میگه اون یکی رو هم دارین و من اینبار میگم ا مگه اومدین تسلیت بگین یا خونه نو مبارکی
یکی تمام اتاق ها رو داره باز میکنه میگه 3 خوابه میگم اره میگه مطمئنییی
تو مراسم دارن از این هایی که اطلاعیه دادن تشکر میکنن اقا باید میگفت امور مشترکین میگه امور مشر کین
باید میگفت همکاران محترم واحد علی اباد میگه واحد غلی اباد
بابا بلندگو گرفته از مامان تشکر میکنه یهو اقا پشتش بلندگو رو میگیره میگه خانم این اقا هم باید شاکر باشه
یکی اومده اخر مراسم هی فکر میکنم میگم پیرزن با چادر گل گلی نداشتیم این کیه میگم بگین واسه شام بیاد میاد پیشم میگه شما نوه شون بودین میگم نخیر خواهر مرحومه هستم میگه واه گل نسا نگفته بود خواهری به سن و سال شما داره ....
و قصه های دیگر که به هر حال خنده های شبانه ما رو درست میکرد
اینا رو گفتم که بدونیم تو اون وضعیت هم میشه خندید
و هم اینکه تو رو خدا عزا رفتین گریه نکنین صاحب عزا خودش دل داغ داره مرده بیچاره هم احتیاج به این گریه ها نداره
گفتم که شاید یکمی مراسم عزامون رو سبکتر بگیریم

و پر بود از این قصه ها
این روز ها قلمم تند تر از همیشه میرود همین طور مقدمه چینی دارد و لایه به لایه میبافد
کلام آخر را بگو من را رها کن
این روزها که میگرد حس میکنم هر روز میگذرد من زنده ام عاشقم عاشق ستاره های صبح
میخواهم به جایی بروم که تا چشم باز میکنم هر چیزی باشد جز آن چیزی که من میبینم.
آه خدا یا نیم ساعت دیگه مانده
دوباره هم گرسنه ام هم خسته ام
دانشجویی نگاه کنید آبکی

گفتم دارم خاطراتم را مرور میکنم دیشب کارتن های بالای کابینت تو آشپزخونه را اوردم پایین و فکر میکردم الان با معدنی از علم و دانش انبار شده مواجه میشم ولی جای شما خالی پر بود از تیکه کاغذهایی که پر بود از اسم دوستان
زیاد تعجب نکنید وقتی بزور سر کلاس صبح بشینی اونم از نوع دروس عمومی تنها هم باشی گرسنه هم باشی حتما نتیجه اش یکی از همین خطوط بالایی میشه

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

این روزها خبر های فوت دیگران مفهومی دیگری برای تو دارد ، این روزها دیگر سر به هوا نیستی این روزها در قبرستان انچنانی با چشمان خود دنبال میکنی که میدانی هزاران همدرد وجود دارند و تو تنها نیستی ، در هر وبلاگی وقتی خبر از دست دادن میخوانی ، دلت میخواهد بنویسی که تنها نیستی ولی میدانی که او هم چند روز بعد در همین مکانی قرار دارد که تو قرار داری
میگویی بیخیال بزار چند روزی با داغ دلش هوای دیگری داشته باشد از این از دست دادن ها زیاد است برای دفعه دیگرش بهتر هست.................................نمیدانم سنگ دل شده ام یا ...

این روزها که خونه رو تمیز میکنم از گوشه و کنار خاطرات بیرون میزند و تو میبینی وارث اموال خواهرت شدی با عینک افتابی اون رانندگی میکنی با گوشی تلفن اون صحبت میکنی ولی هنوز از لباس ها دوری همه را میبخشی

فکر نکنید افسرده ام نه اصلا میخواهم بنویسم که یادم بماند حتی در این روزها باز هم به فکر خودم هستم باز هم میتوانم بر ترس غلبه کنم و به دنبال خودم بگردم می توانم در پارک قدم بزنم و از دیدن لبخند پیرمرد بر پیر زنی که بر روی نیمکتی دیگر نشسته لذت ببرم و بفهمم که با چه دلهره ای از دست پسر و عروس و داماد..... ساعتی در پارک نشسته و به عشق جدیدی فکر میکند.... هنوز زندگی زیباست

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

امشب به یک عروسی اجباری دعوت شده ای و وسط همه اتفاقات این چند وقت دیشب داری با خواهر جان حرف میزنی یهو میگی الان 7 ساله که با مامان و بابا عروسی نرفتیم و یهو یاد سفارشات از نوع مدل لباس مامان می افتی و یه نگاه به کمد لباسهای خالی میکنی و میگی همینه اگه بیشتر با ما عروسی رفته بودن ............و همون لباس رو باید بپوشی که مامان وقتی دید باورش نمیشد !!!!!!
ای کائنات صدای نازنین مرا بشنو
و به درخواستهایم جواب بده
امسال تمامی راه های خوب به سوی من باز میشوند
تا قبل از پایان تابستان
امسال من یکی از
افزایش

از بابت
صاحب
تا 3 ماه دیگر اتفاقات خوبی بابت
مدتهاست که هر اغازی پایانی داشته اصولا مرگ همه جا هست در هر چیزی تولدی و مرگی وجود دارد
مدتهاست که همیشه پاییزی میاید
.... گو بروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست

و اری شروع زمستان رو حس نمیکنی و باز در انتظار بهاران زندگی میکنی
همه ذرات جسم خاکی من همه از تو ای.....
با هزاران جوانه میخواند بوته نسترن سرود تو را هر نسیمی که میوزد در باغ میرساند به او درود تو را
من تو را در تو جستجو کردم نه در ان خوابهای رویایی

باز هم اشتباه خوابهای رویایی

و اینگونه هست که رویایی تو همانند درخت پیری دیگر در بهار جوانه نمیزند و برای تو اینگونه میماند:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
از من گریز تا تو
هم در بلا نیفتی
بگذین ره سلامت ترک ره بلا کن

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

تا حالا شده یه سوال داشته باشین و همین طور مثل کاراگاه دنبال جواب سوالتون بگردین
و هزار دفعه هم جواب سوالتون رو ببینین ولی باز هم نفهمین
من امروز جوابی رو پیدا کردم که یک ساله دنبالشم و تازه فهمیدم خیلی وقته پیداش کردم فقط ......
من دلم واسه قصه زندگیم تنگ شده یه قصه خصوصی یه قصه شاد
.
.
.
اویشن دم میکنی چای مرزه میخوری تلفن ها رو جواب میدی همین طوری هوس نوشتن میکنی همین طوری هم زندگی میکنی

دلم پر میزنه که تو یه جاده سبز با نم نم بارون رانندگی کنم هر جا دلم خواست پارک کنم و داد بزنم و بدوم.... چرا نمیشه تو اتوبان حقانی یا اون پیچ اتوبان مدرس که من تازگی ها عاشقش شدم این کا رو کرد.

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

ایا در زندگی دردی بدتر از شک و بدبینی و دودلی هم وجود داره
ایا در زندگی دردی بدتر از شک و بدبینی و دودلی هم وجود داره

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

برای تنها خواننده این وبلاگ من به خاطر تو هم که شده مینویسم .......

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

داری فکر میکنی واسه انتخاب اسم های بی سرو ته استعداد عجیبی داری یادته ادرس ایملت رو چه فسفری سرش سوزوندی بعدا فهمیدی مجبوری یه ایمیل ززسمی تر داشته باشی
حالا دوباره این استعدادت کار دستت داده اخه این اسم بود واسه وبلاگت گذاشتی

اصلا من نمیدونم مگه من نویسنده ام که ................
دیشب داری سبزی پاک میکنی گریه هم میکنی داری سالاد الویه رو اماده میکنی و هی گریه میکنی به خودت میگی دیدی نمیشه فراموش کرد هر چی هم که همه چیز رو عوض کنی باز تو هستی و خاطرات
راستی مامان میپرسید تونستی تو اسمون نیلگون پایکوبی کنی دیگه گلهای وحشی که اذیتت نمیکنن

روزهای زیبا با بهار شروع میشود.

امسال همه به فکر ما بودند به این یکی توجه کنید
دایی جانمان امده میگه من مدتهاست از حال خواهر زاده گلم خبر ندارم چطوری چه کار ها میکنی من هنوز در سکوتم که یهو میبینم دایی جانمان به پادشاهی طبقه هفتم هم رسیده اند.
به پدر جانمان میگوییم یک عکس شیک از من بگیر میگه به این شرط که بزاریش تو اینترنت و یهو میبینی هر وقت داری غذا میخوری بابا جان با دوربین منتظر شکار لحظه ها هستن