۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

پست هفدهم - بدون عنوان

داری تلاش میکنی که ناله نکنی
ولی به هر کی میرسی میگی امیدوارم روزهایی رو که من دیدم شما ها نبینی
دلت هوای یکعالمه دوست خوب رو داره

و هی میپرسی چی بنویسم که شاد باشه اخه کی از ناله خوشش می یاد

یهو یاد خیلی از وبلاگهایی میافتی که از بس سیاه بودن از باز شدن صفحه شونم ناراحت میشدی و اینجاست که میگن از هر چی بدت میاد بهش گرفتار میشی

پی نوشت:
تنها دوست داشتن کافی نیست و این همین مشکل من بود.

پست شانزدهم - چرت

وقتی همه میروند و تنهایی رو حس میکنی انگار زیاد برای عید هم حس خوبی نداری انگار انتظار های دیگری داری و میپرسی تا کی و باز هم جوابی نمیتونی بدی
چقدر بی سیاستی بده چقدر ندانسته کاری رو کردن بده چقدر همه چیز الان مسخره هست در حالیکه همه اینها یا به اون ادم بستگی داره یا به حس و حال من

دیگه خسته ام انگار تمام امید واری دو روز گذشته رو یهو از دست دادم

پست پانزدهم - مشاعره

شب داری میخوابی یه چیزی قلقلکت میده دلت واسه گوشیت تنگ شده ....نه دلت پیش شماره اون گیر کرده
اس ام اس میزنی شب به خیر

و اون یه شعر مینویسه: این شب داراز باشد بر چشم پاسبانان

و تو هی فکر میکنی و آخرش مینویسی: وقت خواب کوچولوها گذشته ، تو دنبال صمیمیت داری بال بال میزنی

و اون میگه : شبی تاریک و بیمی موجو گردابی چنین حائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

تو بیت بعدی رو بلدی ولی نمیخوای بنویسی : همه کارم زخود کامی به بد نامی کشید آخر

اینه که میزنی به دو بیت بعدی: به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر نبود ز راه رسم منزلها
بده ساقی شراب ارغوانی تا با تو بگویم......(غم شبهای جدایی) که این قسمت رو سانسور میکنی

و حالا این وسط چند تا شعر دیگه میاد و میره
و یه هو مینویسه:

سعدی به روزگاران مهری به دل نشسته
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران

و تو میگی : گفته بودم چوبیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

و حالا این یعنی داره تلاش میکنه دلش رو از من پاک کنه ؟؟؟

من امروز کلافه ام تا کی
مثل اون شعر که میگه دوروزه زندگی با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و ان
روز دگر به کندن دل از این و ان گذشت

پست چهاردهم - بینش

دو روز تو خونه تنها بودی و به تنهایی عادت کاردی ، پازل درست میکنی و با خودت حرف میزنی و گاهی چتی با دوستان میکنی ، بهترین فرصت رو داری تا بتونی فکر کنی و تصمیم بگیری، تمام اتفاقات این دو سال گذشته رو مرور میکنی و باز به گفته های مامانت راجع به بد بینی فکر میکنی

اینکه من بدبینم

و حالا دو تا راه حل داری

و در هر دو حالت میدونی


و حالا من تصمیم میگیرم خوشبین باشم و حالا نگرانم ???/

پی نوشت: داری رانندگی و هی تو ماشین داد میزنی که برگرد و یهو میبینی ماشین های اطراف یه جوری نگاهت میکنند ، تازه میفهمی با هر دادی که زدی و دستت رو محکم کوبوندی به فرمون ، در واقع رو بوغ محترم ماشین کوبوندی و اینجاست که میفهمی .......

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

پست سیزدهم - عجیب

داشتم فکر میکردم به تمام احساسات عجیب خودم که انگار بعد از فوت خواهرم با قوت بیشتری در من ادامه یافت همون هایی که خواسته یا ناخواسته ، گل پسر این قصه ازش بینصیب نمیموند. نمیدونم چی شده ولی انگار من دچار یک انقلاب شده بودم همه چیز برام در حال عوض شدن بود و من از یه دختر اروم تبدیل شده بودم به یه ادمی که جیغ کشیدن رو اولین مرحله دفاع میدونست و من بودم و افکار مغشوش و بی خبری از احوالات .....و حالا من موندم و وبلاگ ، البته شاید اینجا هم اومدم که جیغ بزنم
هر وقت از نزدیک دانشگاه رد میشم و به جای خنده گریه میاد سراغم تازه میفهمم که من عزادارم

و حالا همش میترسم ترسی مثل انتظار سلامتی خواهرم برای درست شدن ....

پست دوازدهم - تلفن

تلفن روی میزت زنگ میخوره و خیلی رسمی جواب میدی

صدای اون ور خط میگه من دارم میرم شمال تو هم هزاران ارزو میکنی و بعد میگه چرا موبایلت خاموشه و تو هیچی نمیگی

میگه تعطیلات میخوای چی کار کنی تو میگی زندگی

وبعد همین و خداحافظی

و حالا این تویی که باز برگشتی

حالا تا تلفن زنگ میخوره با دلهره جواب میدی و اون ور خط فقط یه سری ادم و روابط کاری

ولی این تویی که بد عادت شدی و هنوز منتظری انتظار

پست یازدهم - بیکاری

از بس تو این فیس بوک چرخیدی و عکس دیدی خسته ای انگار به جای اینکه انرژی بگیری هی با دیدن همه آدم های دور برت داری تحلیل میری
و هی فکر میکنی که تو هم یه کار شاد بکنی میگی آخ جون فردا کیک درست کنم اما باز هم خودتی و خودت

وای این آغاز حسادت یا آغاز افسردگی
فهمیدم این یه جور بی حوصلگی از نوع موبایل خاموش

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

پست یازدهم- باور

به خود باور داشتن همان باور خوشی هاست

پست دهم-

داری رانندگی میکنی و هی فکرت میره پیش تمام اتفاقات بدی که میتونه پیش بیاد. واسه همین ضبط رو روشن میکنی نه اثری نداره پنجره ها رو میدی بالا نه باز هم تو در دنیا خودتی
باز صدای اهنگ رو بلندتر میکنی بازهم هیچی از اهنگ نمیشنوی حس میکنی دیگه هیچی نمیشنوی فقط میبینی همه احتمالات بد آینده رو هی میگی وای من دارم افسرده میشم اینا از علائم افسردگی ولی باز هم کاری نمیتونی انجام بدی و ادامه میدی......

پست نهم - چون پرده بر افتاد......

اتفاقاتی برات پیش می یاد که دیگه نمیخوای کنترل کنی آتیشی درست میشه که همه قرار با هم بسوزن ولی تو جای همه خاکستر میشی
من تمام راز هایم را قورت دادم ولی تو گلوم گیر کرده و داره خفم میکنه

مامان میره با کوله باری از غصه و تو اصلا نمیتونی کمکی بکنی
وای منم دو روز تنهایی منم دو روز خالی دو روز عالی برای جنون

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

پست هشتم - سخت تر یا سخت ترین

سخت ترین کارها اینه که یه مامان خسته به تو زنگ میزنه و تو میدونی اون بعد از همه اون روزهای سخت تر چقدر به شادی نیاز داره وتو هم در پشت تلفن مشغول یک کلاغ چهل کلاغ کردن اتفاقات خوب زندگیت میشی
حالا همون مامان که حرف های تو رو بازهم یک کلاغ چهل کلاغ کرده و به بابات گفته می یاد پیش تو تا اینکه این دخترک شاد روزهای قشنگی رو واسش بسازه و حالا این تویی که یک خونه تنها میخواستی و حالا هی فیلم بازی میکنی و هی از روزگاران خوش ترانه سرایی میکنی و نگرانی نگران نگران که نکنه به خوبی نتونی بازی کنی نگرانی که نکنه همه این ترانه ها فقط تبدیل به یک سکوت بشند.
و حالا همه این حرفها مانع این میشن که تو باور کنی و من هنوز نمیدونم که این خوبه یا بده

پست هفتم - حرفی دیگر

یه زمانی حدود سه ماه بعد. من خوشحال بودم از اینکه صبح به صبح از خونه میروم بیرون و محیط کاریرو تجربه میکنم که داخل شهر و دیگه مجبور نیستم هر روز ساعت ها مسافرت کنم ولی دلهره داشتم از اتفاق جدیدی که داشت ....
سه ماه بعد یه شب ساعت 9 یه دختر بد اخلاق عنق با یه مانتو سبز گل گلی سوار ماشین ادمی شد که اون هم از ترسش یک عالمه تو ماشین عطر زده بود و حدود یه ساعت بعد این دختر بد اخلاق در اولین دیدار رسمی افتاد تو جوی آب و همون خنده ها بلاخره اخم دختر بد اخلاق رو شکوند.
و روزها از لجبازی این دختر قصه ما گذشت و اونها با هم دوست و دوست تر و دوست تر شدن شدن

بالا رفتیم آب بود پایین اومدیم خواب بود قصه ما راست بود.

پست ششم - حرفی دیگر

من همیشه در این روزها عاشق خانه های تنهایی هستم که میشود که در آن کار خود را به جنون برسانم .

راستی یادم امد ان روز که گفتم من تا اول بهار منتظر میمانم تو در جواب آن این انتظار را ساختی که بدانم همیشه انتظار های پیچیده تری نیز میتواند اغاز شود.
و حالا من باز هم تا بهار در انتظار میمانم.

پست پنجم - موبایل

شبها که میخوابم با نگاه کردن به طبقه دوم تخت میفهمم که یک نقطه پایان واقعا به پایان رسیده ولی صبح ها که موبایلم زنگ مدرسه موشها را برایم میخواند میفهمم یم روز دیگر با انتظار دیگری شروع شده این روزها همیشه از موبایلم از تلفن از 360 از ..... فاصله میگیرم که مبادا دهن لقی ام گل کند و شرح حال بگویم. موبایل برایم تبدیل شده به یکی از ناشناخته ترین ها آری من در انتظار شنیدنم .
در انتظار تصمیم دیگری .

پست چهارم - بی محتوا

اون روزهای سخت ادامه دارد ولی گاهی این روزهای سخت ، سخت تر میشود مزه انتظار ان تلخ تر میشود. هیجان بیشتری وارد میشود . تصور اینکه افکار و ساختن خاطراتی که شیرینی زندگی اون روزها را برایم به ارمغان میاورد حالا امکان نیست براین دورانی را نقاشی میکند که با استرس مشابهی همراه هست و همانند روزهای قبلی ، باور ان امکان پذیر نیست

پست سوم -

اینجا از هیچ نظم خاصی پیروی نمیکند .
چگونه باید شروع کنم این همیشه سخت ترین کار برایم بوده شروع به گفتن شروع به نوشتن
من این روزها اصلا تکلیف خودم رو نمیدونم و فقط انتظار میکشم و فقط میخوام این انتظاربوی شادی داشته باشه و میدونی از پس هر گریه ای یک خنده هست. اینم یک ضرب المثل ایرانی.
امروز تلاش کردم اما بی فایده بود و بازهم جوابی معلوم نشد و فقط زمان و زمان
سالها پیش وقتی متوجه شدم یکی از درداور ترین دوره های انتظار برای من شروع شده هیچ درکی از پایان ماجرا نداشتم وقتی انتظار داشت به روزهای اخر خودش نزدیک میشد گاه گاهی یواشکی گریه میکردم و اون روزها بود که متوجه شدم من عوض شدم من دیگر زیاد حرف نمیزنم من حرفی برای گفتن نداشتم و این قسمت سخت ماجرا بود ولی وقتی اون انتظار کشنده به پایان رسید تازه به گیجی و منگی رسیده بودم و در اون روزهای بعد از انتظار نه گریه میکردم و نه داد میکشیدم از خودم میپرسیدم ایا این منم و این پایان این روزهای کشنده مشدار بود و شبهای بیخوابی و اصولا ناراحتی بقیه برایم درک خاصی نداشت که ایا واقعا اونها از این انتظار من در رنج بودند یک انتظار که هفت سال پیش شروع شد و من سه سال اخرش را با روز شماری گذراندم ولی اون روزهای سخت ....

پست دوم - اطمینان

قدیم تر ها رنگ ها برایم ارزش دیگری داشت رنگ حسی بود از ازادی عشق زیبایی نمادی از زندگی و خیلی چیزهای دیگر حتی خاطراتم را اینگونه مینوشتم با آبی برای همیشه با سبز برای بیداری با قرمز برای ناراحتی و هزاران رنگ دیگری که در خاطراتم پر بود اما این روزها یا سیاه مینویسم یا سفید برای انتظار اصولا انتظار قسمتی از زندگی من بوده که در مدت زمان کوتاهی برایم اهمیت دارد و گاهی در انتظار ،، انتظار را فراموش میکنم راستی این روز ها رنگ بوی پول میدهد.

پست اول - آشنایی

سلام این اولین باری ایست که در این دنا مجازی دارم وبلاگ مینویسم سالها قبل هر روز دفتر خاطراتی داشتم که توش مینوشتم و دوست داشتم روزی بتونم اونا رو چاپ کنم . من فکر میکنم زندگی همه ادما یه قصه هست که .....