۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

پست سوم -

اینجا از هیچ نظم خاصی پیروی نمیکند .
چگونه باید شروع کنم این همیشه سخت ترین کار برایم بوده شروع به گفتن شروع به نوشتن
من این روزها اصلا تکلیف خودم رو نمیدونم و فقط انتظار میکشم و فقط میخوام این انتظاربوی شادی داشته باشه و میدونی از پس هر گریه ای یک خنده هست. اینم یک ضرب المثل ایرانی.
امروز تلاش کردم اما بی فایده بود و بازهم جوابی معلوم نشد و فقط زمان و زمان
سالها پیش وقتی متوجه شدم یکی از درداور ترین دوره های انتظار برای من شروع شده هیچ درکی از پایان ماجرا نداشتم وقتی انتظار داشت به روزهای اخر خودش نزدیک میشد گاه گاهی یواشکی گریه میکردم و اون روزها بود که متوجه شدم من عوض شدم من دیگر زیاد حرف نمیزنم من حرفی برای گفتن نداشتم و این قسمت سخت ماجرا بود ولی وقتی اون انتظار کشنده به پایان رسید تازه به گیجی و منگی رسیده بودم و در اون روزهای بعد از انتظار نه گریه میکردم و نه داد میکشیدم از خودم میپرسیدم ایا این منم و این پایان این روزهای کشنده مشدار بود و شبهای بیخوابی و اصولا ناراحتی بقیه برایم درک خاصی نداشت که ایا واقعا اونها از این انتظار من در رنج بودند یک انتظار که هفت سال پیش شروع شد و من سه سال اخرش را با روز شماری گذراندم ولی اون روزهای سخت ....

هیچ نظری موجود نیست: