۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

مکافات

یادمه توی پستهای قبلی اشاره کردم به اینکه چند ماه بیکار بودم ، یادمه اون چند ماه توضیح اینکه چی شد بیکار شدم خیلی سخت بود . کمتر کسی میتونست بفهمه چی شده ، گذشت اینکه میگم گذشت یعنی 3 سال گذشت حالا دیروز دوستی زنگ زد و گفت : اسو جناب آقای ف بیکار شد یعنی بد تر از اون بلایی که سر تو اورد سر خودش اوردن، حس عجیبی بود خیلی عجیب ،خوشحال هستم یا نه رو نمیدونم اما مگه از قدیم نگفتن چاه مکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی ، میدونی اقای ف اون روزها خیلی برای من سخت بود اما نمیدونی چه لطف بزرگی در حق من انجام دادی و کلا مسیر کاری من رو عوض کردی

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

ای دلم لک زده یک مطلب طنز بنویسم...

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

یک دختر بچه خجالت نزده

کارهایی که دور از چشم بابایی انجام دادم:

مال بچه گیهام زیاد یادم نیست ولی از هر چی بزرگتر شدم خیلی بیشتر یادم می یاد:

بابا اصرار داشت من رشته تجربی بخونم میگفت ریاضی بخون و سال آخر تغییر گرایش بده به تجربی وقتی پرس و جو کردم و فهمیدم تو نظام جدید این کارو نمیشه کرد دروغ گفتم وووو
بابا اصرار داشت من دبیری رو تو فرم دانشگاه انتخاب کنم جلوی بابا تیک زدم بعدش پاک کردم
بابا اصرار داشت من پزشک بشم واسم کتابهای زیست پسر همکارشو که پزشکی قبول شده بود اورد من زنگ زدم به اون اقای محترم و با اجازشون جلد کتابها رو کندم و توش رمان میزاشتم ، آی بابام خوشحال بود طفلک آخر سر هم نفهمید چی شد من با اون همه زیست خوندن چرا هیچی قبول نشدم
بابا اصرار داشت من شریف قبول شم جوری انتخاب رشته کردم که حتما میدونید چی شد و بعد ها انداختم گردن سازمان سنجش
بابا دوست نداشت من برم سر کار ، من هم یواشکی از سال سوم میرفتم سر کار
بابا خیلی دوست داره من از ایران برم هر چند مامان اصلا دوست نداره ولی اون هم تشویقم میکنه میبینید که هنوزهم ایران موندم
نمیدونم من دختر لجبازی بودم یعنی هنوزهم هستم
نمیدونم کی اشتباه کرد من یا بابا ، من مهندس شدم و سالها دلم میخواست به بابا اثبات کنم که آدم موفقی هستم ، هر چند اگر از ته قلبم اعتراف کنم میگم آینده ای که بابا برام نقشه میکشید خیلی از این قشنگ تر بود اما من رو جوری بار اورد که مستقل هستم و همین عشق استقلال من رو زود راهی بازار کار کرد.

درخت آرزوها

آرزو دارم هر چی زودتر من و مامان و بابا به خونمون تو انگلستان برگردیم حتی اسبها هم باید به خونشون برگردن.
آرزو دارم یک پروانه بیاید و روی دستهایم بنشید.
ارزو دارم هر چی زودتر داداشم به آرزوش برسه و با ملیکا ازدواج کنه و من هم سالم باشم باباو مامانم هم سالم باشن.

اینها و هزاران ارزوی دیگر نوشته هایی بود که بر درخت ارزوها بسته بودند.

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

1)یعنی همین امروز همین چند ساعت پیش که تو ترافیک جردن بودم داشتم به تو فکر میکردم که از روز تولدم صدات رو نشنیدم گفتم بهت بگم که به یادتم روناکی جونم
تازه پشت چراغ قرمز بعدی کل مکالمه رو هم با خودم دوره کردم از اولی هم که اومدم تو شرکت همش تو این فکر بودم یه پست بزارم

اهای کسی نیست که بخواد وبلاگش رو اپدیت کنه و یه سفرنامه واسمون بنویسه ... اهای با تو ام نه خیر اشتباه نمیکنی با خود خودتم یعنی اصلا مگه حتما باید اسمت رو ببرم که بفهمی

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

تکنولوژی

من که نگفتم دخترک توی فیلم میگفت من هم یهو همذات پنداریم گل کرده بود یاد خودم افتادم

میگفت وای خسته شدم وقتی منتظر یه خبری جی میل چک میکنی بعدش میری سرغ یاهو بعد فکر میکنی نکنه تو فیس بوک واست پیغام گذاشته باشه همش اس ام اس هات رو چک میکنی و از موبایلت جدا نمیشی نگرانی پیغام گیر تلفن خونه امار کالر ایدی رو نگاه میکنی منتظر صدای زنگی حتی گاهی منتظر نامه و پیک هم میشی
اما اون قدیما چقدر راحت بود یا خودش میومد یا نامه این همه چیز رو چک نمیکردی

اون خیلی قشنگ تر میگفت

این تکنولوژی دردسر ساز

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

داداشی پیش من ،با بابا دعواش شده یعنی دعواش نشده درس نخونده رتبه کنکورش درخشان شده برقش بابا رو گرفته

اره هیچی جز این نیست
هنوز یادم نرفته که یواشکی رفتم سر کار
هنوز یادم نرفته که گفتی اگه شریف درس خونده بودی اونم وقتی من دانشجو فوق بودم
هنوز یادم نرفته که گفتی اگه بری سر کار الوده پول میشی دیگه واست سخت میشه درس خوندن

بابایی میدونی من عاشقتم اصلا هر وقت الان داداشی رو میبینم یاد 18 سالگی خودم و لجبازی هام می افتم نمیدونم آخرش بردم یا نه

ولی الان که دارم به خودم اصرار میکنم که ریسک کنم میفهمم پول چه جوری .......

بابایی با همه احترامی که برات دارم امیدوارم تو این انتخاب من برنده شده باشم امیدوارم داداشی برنده شده باشه چون خیلی سخته که ببینی داداشی با 18 سال سن واسه همه زندگیش انتخابی رو کرده که دیگه برگشتی نداره

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

یک دو سه تجربه میشود

همین دوست داشتن های بی دلیل که بی دلیل ادامه پیدا میکنه و بی دلیل و بی دلیل دعوا میشه جدا میشه . وقتی به رابطه فکر میشه منطقش پیدا نمیشه

این دوست داشتن های بی دلیل از تنهایی هم بدتره ..................

اصلا این شناختهای فیزیکی بدون شناخت های رفتاری من و یاد آزمایشگاه مواد واسطه میندازه
به این رنگدونه ها که دست میزدی کلی سرگرم زیبایی شون میشدی و یادت میرفت که چه قدر باید دست هات رو با اب و صابون داغ داغ بشوری چه قدر باید پوست دستت قرمز بشه تا رنگ و بوی این نادانی و عاشقی یادت بره و تازه باز هم نگاه میکردی میدیدی گوشه شلواری کفشی چیزی رنگی شده و این ها همه به جز اون روپوش آزمایشگاهی بود که گوشه کمد خاطرات مچاله و کهنه میشد تا تو مواد رو بشناسی
اگه از همون روزها قبلش یکم گزارش کار ازمایشگاه میخوندی اگه یکم لای خاطرات بقیه گم میشدی

نه نه نه اینها هیچکدوم جای عاشقی نمیشه ولی عاشقی با دستکش سفیدم امکان داره
میدونید اخرش چیه اخرش همونی میشه که هم گروهی های من فکر کردن زود تر جواب میده و حرارتش رو زیاد کردن چیزی نشد بالن منفجر شد و من خوب یادمه تا هفته های بعد هر کی اونجا میشست حتما تجربه انفجار و رنگهای پخش شده به اونها هم میرسید

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

دوست داشتن که دلیل نمیخواد ...نه این حرف من نبود اینو یه پسر تو تاکسی داشت میگفت
من همین یه جمله رو شنیدم هزار تا قصه هم واسش بافتم

تو میدونی دوست داشتن چی میخواد؟ اگه دلیل نخواد که دیگه........

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

خاطرات

من از بچیگیهام خیلی عرضه نداشتم
اعترافات :
وقتی چهار سالم بود هنوز خوب حرف نمیزدم یکمی لکنت داشتم ، عمه جونم ، من و اورد تهران و رفتیم پیش یک دکتر گفتار درمان ، دکتر ماهی بود بهشون گفت این بچه انگیزه میخواد که حرف بزنه، میدونید داروهاش چی بود اینکه برام سوت بخرن آدامس و بادکنک بخرن تا فک نازنین من شروع به کار کنه ای حال میداد وقتی وسط گرمای ظهر زمستون سوت میزدی بابابزرگ از خواب میپرید عصبانیت صورتش رو قرمز میکرد و میگفت افرین اسو جان سوت زدن و بوق زدنت بهتر شده
اصلا همین بود که من یاد گرفتم همین طوری از خودم صدا در بیارم

من کودکستان میرفتم اما هنوز فرق حرف ر و ل رو نمیدونستم یعنی بلد بودم بنویسم و بخونم اما بلد نبودم تلفظ کنم یادمه مامان من هر روز میبرد دم مغازه عروسک فروشی اون عروسکی رو که چشمهاش باز و بسته میشد و رو نشون میداد و میگفت بگو عروسک تا واست بخرم ، منم یه روز به جای اینکه برم کودکستان انقدر تو کوچه ها ول گشتم و با خودم داد زدم علوسک تا شد عروسک و بدن توجه به اینکه ساعت چنده برگشتم خونه و داد میزدم علوسک نه عروسک، بابا بی انصافی کرد عروسک رو خریدن اما تا سه روز به هم ندادن
اصلا همین بود که من فکر میکنم هر وقت حرف جدیدی میزنم باید یکی بهم جایزه بده مگه ادم مفتی که حرف نمیزنه

همین عروسک بینوا وقتی بابا رفته بود ماموریت واسه خواهرم عروسک اورد واسه من گردنبند من زدم چشمهاشو کور کردم تا دیگه الکی چشمهاش باز نشه و هی به گردنبند خواهرم نگاه کنه

یادمه که بزرگتر هم شده بودم بابم خیلی اصرار داشت که من دختر باشم نه یه پسر شر که فقط دوست داره از درخت بالا بره
هر جا میرفت واسه من دامن و پیراهن می یارود اما نمیدونم همه شون یا به درخت گیر میکردن یا من خیاط میشدم و باهاشون لباس علوسک میدوختم
اره یادمه همیشه منتظر بودم ببینم کدوم پیرهن بابا اندازش نمیشه که من همون رو بپوشم و کمربند های بابا رو بدزدم و استفاده کنم یادمه دوم دبیرستان بودیم و من به جای پوشیدن پالتویی که نمیدونم بابای بیچاره چه قدر پولشو داده بود و واسم از ارین خریده بود رو نمیپوشیدم و جاش کاپشن جین کهنه بابا رو تنم میکردم
دیگه بابا منو ول کرده به اومن خدا یادمه خونه یکی از همکارهای بابا که پسرش هم سن من بود مهمون بودیم مامانش چند روزی بعد زنگ زده بود و میگفت رضا عاشق پیرهن اسو جان شده از کجا خریدین واسه رضا بخریم
یادمه دیگه رضا من رو جز تو مانتو شلوار دیگه ندید امسال تو عروسی رضا ، هر چی باهاش احوالپرسی کردم منو نشناخت تا مامان معرفیم کرد ، روز پاتختی من صدا میکنه میگه : ای دلم میخواد بدونم چی شد تو لباس شب دخترونه پوشیدی!!!!!!
ای بابا حتی یادمه یه مد جدید در اورده بودم و در برابر اصرار مامان اینا واسه پوشیدن دامن ، دامن رو با پیرهن مردونه تنم میکردم

یادمه وقتی دانشگاه قبول شدم و اومدم تهران ، کلی لباس های جورواجور داشتم که ست بودن ولی من گیر داده بودم به یه مانتو مشکی کهنه سوراخ دار و یه شلوار جین که پایینش نخ کش شده بود
یه روز بابا سر زده اومد دم در خوابگاه دنبالم ، من بیجاره خبر نداشتم و از دانشگاه با همون تیپ قشنگ مییومدم، که دیدم بابا سرخ و سفید شد ، و کلی من رو راجع به دختر بودن نصیحت کرد ، فرداش حساب بانکی من شارژ شد .بابا فکر میکرد من پول ندارم لباس بخرم اخی بابای طفلکی من
بیچاره بابا خیلی حرص خورد که من دختر بشم اگه از دست گل های آشپزیم بگم خودتون میفهمید بیچاره حق داشته
زمان گذشت یادم نیست که چی شد که من یاد گرفتم دختر باشم ، هر چند هنوزم گاهی فراموش میکنم
زمان گذشت یادم نیست اولین بار چی شد که تصمیم گرفتم دوست پسر داشته باشم فکر کنم فقط هوس یک تجربه بود یک تجربه ناشناخته اما فکر کنم از همون روزها بود که فهمیدم دخترها دامن میپوشند اقایون شلوار ، از همون روزها بود که ........
حالا شاید دارم درک میکنم که چرا بابا اصرار داشت من دختر باشم

پی نوشت: این پست خیلی بی سرو ته بود فقط میخواستم بگم بابایی عاشقتم از همون روزها که هیجده سالم بود و ازت جدا شدم کم کم فهمیدم عجب مرد بزرگی هستی ، بابا انقدر ناراحت میشم که هنوز بچه هایی رو میبینم که باباهاشون رو دوست ندارن میدونی بابا ، تو هم در حق من بد کردی من بچه اول بودم و ... چه کتکها که نخوردم اما بابایی عاشقتونم از 3 روز پیش که زنگ زدی و نگران بودی که من بخندم بیشتر عاشقت شدم
گاهی یه چیزهایی یه جورایی تکرار میشه که تو فکر میکنی حتما قسمت بوده همین جوری باشه
و اصلا بهتره همیشه همین جوری اتفاق بیفته

اصلا میدونید من هر وقت شمشیرم رو از رو بستم که جلوی یه اتفاقی رو بگیرم انقدر این شمشیر رو تابلو میبندم که حریفم اول اجازه میده هر چه قدر من دوست دارم با این شمشیر بازی کنم بعد که خسته شدم با یه کاردی که حتی پوست میوه رو نمیکنه ، من و با همون کارد از پا در میاره

فکر نکنید که اتفاق جدیدی نه اصلا جدید نیست
من در عرض چند ثانیه میتونم یه گردباد درست و حسابی درست کنم و انرژی رو تخلیه کنم و بعد حریفم بعد از تماشا بردن از حرکات و کلمات نا چندان موزون من ، با یک کلمه یا فقط حرکت سرش ، پادشاه بازی منو مات میکنه

ما چند نفر......

این روزها وقتی در برابر افراد جدیدی قرار میگیرم یا پیش میاد که فرمی رو باید پر کنم به این فکر میکنم که ما چند تا خواهر و برادریم؟؟ نمیدونم باید توضیح بدم که ما 4 نفر بدیم ولی الان شدیم 3 تا
بگم ما 4 تا ایم یا اینکه بگم 3 تا
به نظرم تازگی ها اصلا ربطی نداره از یکی بپرسم شما چند نفرین

اصلا خودم هم از کسی نمیپرسم

خیلی احماقانه هست که ذهنم گاهی درگیر جواب این سوال میشه

به هر حال

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

حس نوشتن در من آتشی ایست

میوه ممنوعه

خواهرک تند تند در میان لباسها میچرخد و انتخاب میکند ، دوش میگیرد باشگاه میرود میخندد سرکار نمیرود گاهی درس میخواند باتلفن حرف میزند بیرون میرود تازگی ها آشپزی میکند
دیگر از من مخفی میکند .

روزگاری بود که زندگی من و خواهرک به هم نزدیک بود ، روزگاری بود که من خواهرک خاطرات مشترک داشتیم ،
دروغ نمیگویم حس سختی ایست خواهرک هست اما با من نیست فاصله ها دارد شکل میگیرد.
میدانید این روزها که با کار سرگرم میشوم زندگی خواهرک حکم میوه ممنوعه را دارد
حکم اتاق کار بابا و بچگی هام رو داره که هر وقت کسی نبود سعی میکردم خودم رو دزدکی به اتاق بابا برسونم و لحظه ای در سیم ها و فیوزها و ......گم شوم .
مادرک در سکوت بود میدانستم ولی حرفی نبود سکوت بد بود بازی با کلمات و فرار از گفتمان
پدرک هم خوب بود اما باز هم قصه همان بود حس دلتنگی بود اما وقت گفتمان نبود ماردک میدانست همین بود که همه حرف ها را فقط با آغوش مان زمزمه میکردیم اعوشی پر از گرمای محبت
اما این سکوت بد بود سرد بود تلخ بود اما مگر حرفی بود قصه سرنوشت بود

پنج شنبه مثل اسفند رو اتیش واسه دیدن خواهرک رفتم اما میدانی تمام سنگش پر از خوار و خاشاک بود با اب و کلینکس شستم گلها رو پرپر کردم مادرک اشک ریخت پدر لب گزید

به پاکی قلبم قسم بخورم؟؟؟

یعنی خیلی حرف دارم خیلی خیلی
اصلا نمیدونم باید از کجاها بگم
از اینکه دیشب که اون اس ام اس اومد من داشتم سوار ماشین میشدم از اینکه دوستم مهمونی شام داد از ایکه تو رستوران بغض داشتم از اینکه همش تو سکوت بودم از اینکه مجبور شدم عکس های گوشی...
از اینکه وقتی نخواستم بیشتر از این کسی شک کنه زدم به بی خیالی و وراجی و الکی حرف زدن
اما میدونی تو دلم غوغا بود غوغا
میدونی نه اصلا پشیمون نیستم که دیشب تو جمعی بودم که همه تو رو میدونستن و همه چیز رو میدونستن
نه میدونی از اون روزها ی با تو بودن هم پشیمون نیستم اصلا آماده ام که جواب گوی همه اون روزها باشم حالا مگه قیمتش هم مهمه نه میدونی اگه عشقی بود و خوشحالی و دوستی پس چرا شجاعانه از تو سخن نگویم میدونی تو که نبودی در واقع خودم بودم خود خودم
اگه منگی بود و گیجی و اشتباه مگه بشر جائز الخطا نیست تو هم یک خطا شیرین بودی حالا چرا داره تلخ میشه مهم نیست حالا چه قدر و تا کجاها تاثیر با تو بودن هم هست رو ولش کن
عاشقانه های دوران با تو بودن اگر زیبا نبود بی تکرار بود من دیگر به ان سبک عاشقی نمیکنم
دلیلی ندارد سالی بود بهاری داشت زمستان شد ریشه هایش سست، دگر بهار ندید