۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

خاطرات

من از بچیگیهام خیلی عرضه نداشتم
اعترافات :
وقتی چهار سالم بود هنوز خوب حرف نمیزدم یکمی لکنت داشتم ، عمه جونم ، من و اورد تهران و رفتیم پیش یک دکتر گفتار درمان ، دکتر ماهی بود بهشون گفت این بچه انگیزه میخواد که حرف بزنه، میدونید داروهاش چی بود اینکه برام سوت بخرن آدامس و بادکنک بخرن تا فک نازنین من شروع به کار کنه ای حال میداد وقتی وسط گرمای ظهر زمستون سوت میزدی بابابزرگ از خواب میپرید عصبانیت صورتش رو قرمز میکرد و میگفت افرین اسو جان سوت زدن و بوق زدنت بهتر شده
اصلا همین بود که من یاد گرفتم همین طوری از خودم صدا در بیارم

من کودکستان میرفتم اما هنوز فرق حرف ر و ل رو نمیدونستم یعنی بلد بودم بنویسم و بخونم اما بلد نبودم تلفظ کنم یادمه مامان من هر روز میبرد دم مغازه عروسک فروشی اون عروسکی رو که چشمهاش باز و بسته میشد و رو نشون میداد و میگفت بگو عروسک تا واست بخرم ، منم یه روز به جای اینکه برم کودکستان انقدر تو کوچه ها ول گشتم و با خودم داد زدم علوسک تا شد عروسک و بدن توجه به اینکه ساعت چنده برگشتم خونه و داد میزدم علوسک نه عروسک، بابا بی انصافی کرد عروسک رو خریدن اما تا سه روز به هم ندادن
اصلا همین بود که من فکر میکنم هر وقت حرف جدیدی میزنم باید یکی بهم جایزه بده مگه ادم مفتی که حرف نمیزنه

همین عروسک بینوا وقتی بابا رفته بود ماموریت واسه خواهرم عروسک اورد واسه من گردنبند من زدم چشمهاشو کور کردم تا دیگه الکی چشمهاش باز نشه و هی به گردنبند خواهرم نگاه کنه

یادمه که بزرگتر هم شده بودم بابم خیلی اصرار داشت که من دختر باشم نه یه پسر شر که فقط دوست داره از درخت بالا بره
هر جا میرفت واسه من دامن و پیراهن می یارود اما نمیدونم همه شون یا به درخت گیر میکردن یا من خیاط میشدم و باهاشون لباس علوسک میدوختم
اره یادمه همیشه منتظر بودم ببینم کدوم پیرهن بابا اندازش نمیشه که من همون رو بپوشم و کمربند های بابا رو بدزدم و استفاده کنم یادمه دوم دبیرستان بودیم و من به جای پوشیدن پالتویی که نمیدونم بابای بیچاره چه قدر پولشو داده بود و واسم از ارین خریده بود رو نمیپوشیدم و جاش کاپشن جین کهنه بابا رو تنم میکردم
دیگه بابا منو ول کرده به اومن خدا یادمه خونه یکی از همکارهای بابا که پسرش هم سن من بود مهمون بودیم مامانش چند روزی بعد زنگ زده بود و میگفت رضا عاشق پیرهن اسو جان شده از کجا خریدین واسه رضا بخریم
یادمه دیگه رضا من رو جز تو مانتو شلوار دیگه ندید امسال تو عروسی رضا ، هر چی باهاش احوالپرسی کردم منو نشناخت تا مامان معرفیم کرد ، روز پاتختی من صدا میکنه میگه : ای دلم میخواد بدونم چی شد تو لباس شب دخترونه پوشیدی!!!!!!
ای بابا حتی یادمه یه مد جدید در اورده بودم و در برابر اصرار مامان اینا واسه پوشیدن دامن ، دامن رو با پیرهن مردونه تنم میکردم

یادمه وقتی دانشگاه قبول شدم و اومدم تهران ، کلی لباس های جورواجور داشتم که ست بودن ولی من گیر داده بودم به یه مانتو مشکی کهنه سوراخ دار و یه شلوار جین که پایینش نخ کش شده بود
یه روز بابا سر زده اومد دم در خوابگاه دنبالم ، من بیجاره خبر نداشتم و از دانشگاه با همون تیپ قشنگ مییومدم، که دیدم بابا سرخ و سفید شد ، و کلی من رو راجع به دختر بودن نصیحت کرد ، فرداش حساب بانکی من شارژ شد .بابا فکر میکرد من پول ندارم لباس بخرم اخی بابای طفلکی من
بیچاره بابا خیلی حرص خورد که من دختر بشم اگه از دست گل های آشپزیم بگم خودتون میفهمید بیچاره حق داشته
زمان گذشت یادم نیست که چی شد که من یاد گرفتم دختر باشم ، هر چند هنوزم گاهی فراموش میکنم
زمان گذشت یادم نیست اولین بار چی شد که تصمیم گرفتم دوست پسر داشته باشم فکر کنم فقط هوس یک تجربه بود یک تجربه ناشناخته اما فکر کنم از همون روزها بود که فهمیدم دخترها دامن میپوشند اقایون شلوار ، از همون روزها بود که ........
حالا شاید دارم درک میکنم که چرا بابا اصرار داشت من دختر باشم

پی نوشت: این پست خیلی بی سرو ته بود فقط میخواستم بگم بابایی عاشقتم از همون روزها که هیجده سالم بود و ازت جدا شدم کم کم فهمیدم عجب مرد بزرگی هستی ، بابا انقدر ناراحت میشم که هنوز بچه هایی رو میبینم که باباهاشون رو دوست ندارن میدونی بابا ، تو هم در حق من بد کردی من بچه اول بودم و ... چه کتکها که نخوردم اما بابایی عاشقتونم از 3 روز پیش که زنگ زدی و نگران بودی که من بخندم بیشتر عاشقت شدم

۱ نظر:

صادق گفت...

دورد
جالب این‌جاست که من فکر می‌کنم این از بهترین نوشته‌های شماست !
هرجا که صداقت باشه و خیلی هم قضیه رمزی و خصوصی نباشه معمولا چیز خوبی درمیاد.