۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

امشب به یک عروسی اجباری دعوت شده ای و وسط همه اتفاقات این چند وقت دیشب داری با خواهر جان حرف میزنی یهو میگی الان 7 ساله که با مامان و بابا عروسی نرفتیم و یهو یاد سفارشات از نوع مدل لباس مامان می افتی و یه نگاه به کمد لباسهای خالی میکنی و میگی همینه اگه بیشتر با ما عروسی رفته بودن ............و همون لباس رو باید بپوشی که مامان وقتی دید باورش نمیشد !!!!!!

هیچ نظری موجود نیست: