۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

طبقه آخر برج سفید

جعبه های آبرنگ کنار یکسری مقواهای لوله شده و یه لیوان آب و چند تا قلمو .... چند روزی ایست از زیر تخت و پشت میز و بالای کتابخونه دوباره نقش وسط زمین خونه شده ، یه سری فیلم جدید تر هم اون ور کنار کامی جان صدام میکنه و کتاب های جدیدم همه در کتابخانه به خواب نازی رفته اند به جز یکی که هر شب در کنار من رو تخت به خواب میرود.خوشحال از بابت این همه سرگرمی
ولی دورها آوایی ایست که مرا میخواند.
من فکرم لای عکسهای کتاب ایرانم گم میشود
هر روز در اندیشه ای نو برای سفر

صدای آب بوی جنگل گاهی رنگ گلها و گاهی هوس کویر می کنم
هر آن به صدای زنگی می اندیشم که صاحبخانه خواهد زد و هر بار به چهره مدیرم فکر میکنم که آیا باز هم صبوری میکند ........
خواهرم فریاد میزند اون لیوان آب رو خالی کن فرشها ....

۱ نظر:

صادق گفت...

خیلی وقت‌ها همینجوریه: وقتی وقت داری، حوصله نداری و وقتی حوصله داری، وقت نداری. یه موقع هم میاد که هر دو رو داری ولی توان نداری.پس به هرشکل شده تا توان مونده باید کار کرد و عشق ورزید . به دنیا و هرچی توش هست .