۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

انگار فصلی تازه از زندگیم ورق میخورد انگار در آستانه پاییز هنوز هم بهار را حس میکنم


پی نوشت:
میم عزیز میدانی جایی که برای تو خالی کرده بودم پر نشده اصلا دنبال پر کردنش هم نیستم میدانم تو هم نمیتوانی، ان روز که تصمیم گرفتم تو از زندگیم بروی و به تو راهش را نشان دادم دانسته یا ندانسته فصل جدیدی از زندگیم را آغاز کردم.
ان شب که من نیامدم و به ماموریت دروغین رفتم میخواستم اطمینان پیدا کنم شنیدنش سخت بود اینکه تو افسرده شدی خیلی سخت بود
میدانی نخند با هیجان از خواهرک آمار لباس تو را میگرفتم میخواستم بدانم لباس جدید خریدی یا نه
میبینی ، نخند چند روز پیش که رفته بودم خرید نا خوداگاه داشتم لباس های مردانه را نگاه میکردم و برای تو انتخاب میکردم و یادم افتاد وای دیگر قرار نیست منتظر تو باشم میبینی هنوز نقشم را فراموش نکرده ام ،
میم عزیز کاشکی حرف هایی که زدی راست باشد کاشکی کارهای رفتنت درست شود کاشکی بشود بروی کاشکی بدانیم باید دنبال زندگی برویم کاشکی تموم اون روزها که باید مشق عشق میکردیم تمرین زبان کردیم بی فایده نباشد کاشکی بدانیم زمان رفتمان فرا رسیده
کاشکی دیگر شاهد روزهایی نباشم که در اینترنت دنبال خط پای یکدیگر میگردیم کاش مجبور نبودیم در میان صحبت دیگران منتظر خبری باشیم
کاش حرف زدن بلد بودیم کاش منطق داشتیم کاش طی این چند ماه بلد میشدیم رفتن یعنی چی کاش زمان با هم بودن را تبدیل به یک فیلم زنده نمیکردیم کاش آدمی دیگر پیدا میشد و قلبهایمان را تسخیر میکرد کاش میتوانستی معذرت خواهی کنی کاش من قلب بزرگتری داشتم کاش پدرم شرایط خاص نداشت ک

این یک غم نامه نیست من به تصمیم خودم احترام میگذارم و دنبال زندگی میروم

هیچ نظری موجود نیست: