۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

آرامش

یعنی میخواستم بگم هیچ جا اینجا نمیشه ، حالا اینکه اینجا کجاست ولش کنید
یعنی اینجا آخرشه
یعنی من عاشقتونم
دلنوشته های یک کودک عاشق

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

پیشرفت زندگی

نه من اصلا نمیخواستم تیتر بزارم و راجع به سقوط هواپیما بنویسم نه نمیخواستم مگه این همه وبلاگ نوشتن جلوی سقوط این یکی رو تونستن بگیرن
نه فقط میخواستم بگم من دو روز مرخصی دارم که اگه بشه میخواستم با این خطوط هوایی برم به این مکالمات توجه کنید:
مامان : اسوجان برنامه پرواز رو گم کردم نتونستم واست بگیرم
اسو: اشکالی نداره از اینترنت میگیرم
مامان: ببین نه میگم نگیر با اتوبوس بیا بهتره
..........
اسو : بابایی زنگ میزنی از اون اقاهه بلیط برگشتم رو بگیری
بابا: عزیزم من پول دیگه ندارم
اسو: بابا خودم میدم اینجا گیرم نیومد
بابا: باشه بیا با اتوبوس میفرستم بری
..............................................
اسو: مامان میگه با هواپیم نرو
دوست: تو خیلی ............ با اتوبوس میری
.....................
عمه خانم: عزیزم خبری
اسو: نه مگه چی شده
عمه خانم: عزیزم مشکلات زیاده ، شنیدم قصد داری با هواپیما بری ببین عزیزم ........
امروز میری بیهقی بلیط میگری به منم خبر میدی و گرنه به مامان بزرگ میگم
...............
بله این چنین است عزیز دل ما مگه بده با اتوبوس میریم کلی هم پول ذخیره میکنیم من میگم اینا به فکر جیب ما هستن تا پولهامون رو درست خرج کنیم

یادش به خیر همین چند سال پیش بود که مامان میگفت : این برای بار هزارم بود که گفتم اتوبوس سخته خسته میشی با قطارو هواپیما بیا
یادش به خیر همان سال ها بود که ریل قطار رو اب برد من بیست دقیقه تمام با بقیه مسافرها تو گل و آب پیاده روی کردیم تا رسیدیم ایستگاه و با مینی بوس رفتیم شهر مقصد
مامان میگفت مردم اسو جان ، خسیسی نکن با هواپیما بیا

حالا خودمونیم اگه راننده اتوبوس هم خدایی خدایی نکرده اهل جنبش های تو رگی باشه
از فردا مامان میگه: اسو جان این الاغ واست خریدیم با همین بیا و برو
ما راحت تریم
اصلا نمیدونم شاید این بار که رفتم واقعا یه الاغ خریدیم

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

دیروز امروز فردا پس فردا پس اون فردا و........

میگویم : میدانی خوشحالم خیلی دوست دارم این اتفاق بیفته ، اما ها تو دلم خیلی زیاده حسم در تضاده
میگه : نگران نباش ، نقشها عوض میشه متلا عسل و دختر خالش هم اینجوری شدن اصلا مگه من و سمانه هم این جوری نشدیم
میگه: حسام عوض شد یادته تا امیر رو میدید دور میزد یادته حتی عروسی هم دعوتش نکردن وای که چه قدر ازش بدم میاد یادته ....یادته
((پشت هر کدوم از این یادته ها یه خاطره بد تر از بد رو گفت))
من شک زده با لیوان چایی بازی میکنم و همین جور سبزی میخورم.
میگه ببین فهمیدی رابطه ها عوض میشه

من منگ در میان تصورات خیالی: ا این جوری رابطه ها عوض میشه پس......
میگه: ااااااا نگران نباش همه که این جوری نمیشن.....
میگم: میدونی که ما باعث شدیم میدونی من اصرار کردم میدونی اصلا از بچگی هاش خودم اصرارش میکردم
میگه: اسو ببین گاهی آدم ها وسیله میشن این جوری راحت تری

زنگ میخوره پویا اومده

میگه: بگو از حق حضانت یادش نره
پویا: بیچاره بیچاره بی چاره میدونی دیگه چاره نداره
میخندم و به زور خودم میندازم تو آسانسور و از اون ورم تو ماشین
به حق حضانت به حق طلاق به مهریه به خرج کرد به هزار تا چیز زهر مار دیگه دارم فکر میکنم به نگرانی های خواهرک به ترسهای مامان به اینکه خاطرات کجا رفتن به اینکه چه جوری این جوری میشه چشمام وا نمیشه ترافیک دارم وسط اشک ها به بابای شهاب که تو کماست به نینا که هنوز عروس خانواده شایگان نشده داره گریه میکنه یهو میخورم
فلاشر میزنم هی از پنجره نگاه میکنم لعنت به هر ماشین مدل جدید سفید میگم با پولیش حل میشه پول رو میدم میپیچم تو کوچه خونه ریموت رو میزنم این دسته گلها تا کی وسط بن بست میمونه
نوشته جوان ناکام فکر میکنم وای نکنه واقعا ناکام موند.
درو باز نکردم زهره پشت خط میگه اسو کارم عوض کردم میگم زهره اینجوری شده انگار نمیگیره میگه پس خیلی خوشحالی نه نمیگیره میگه گفتم چند وقت رانندگی نکن نه نمیگیره
دوستم زنگ میزنه یادم نیست شایدم من زنگ زدم به هر حال من سگ شده ام سگ میگه لحظات شیرین پیش بیاد این ها رو فراموش میکنی میگه نه این جوری فکر نمیکنه
میگه یه فصل گریه کن تا بغض نمونه من گریان گوشی رو میزارم
اشکی هم ندارم من سگ شده ام کسی نیست پاچه بگیرم
میدونم چم شده دچار نمیدونم یکی از این سندرم های زنانه شده ام وگرنه هیچ کوفتم نیست
بله امروز جهت رفاه حال عمومی و طرح چپاندن کمد از لباسهای نپوشیده و اجرا طرح الگوی مصرف اول برج و دیدار های زنانه و دیگر نمیدانم به چه اهداف دیگری
یک پیراهن نارنجی میخرم که به رخت اویز تو کمد اویزونش کنم و هی گاهی تو خیالم بپوشم و از پشت پاپیون بزنم و با همون کفش های پاشنه بلند که میدونم واسه گوشه جا کفشی خوبه بپوشم و فکر کنم سیندرلا شده ام فکر کنم وای که من چه قدر ماه شده ام
بله در همه لحظات

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

اندر باب هم زدن و دیگ های بزرگ و دختران جوان

داشتم فکر میکردم این روزها تو غذاهای جدید چیزی نیست که بشه هم بزنی و ازش مراد دل بگیری
مگه میشه پیتزا رو هم زد و یا مثلا لازانیا نذری درست کرد اصلا این روزها همه چیز انقدر سریع شده که ارزوهات هم باید همین جوری باشه مثل باد حس میکنی براورده شده و مثل باد هم باید عوض کنی و بری سراغ یکی دیگه

اینها رو گفتم که بگم شاید اگه میشد این روزها هم غذاهای جدید رو هم زد و ارزو کرد شاید میشد پرهامی مایکلی نمیدونم یه چند تا خواستگار خوش اسم و مدرن و مو ژل زده هم از توشون کشید بیرون مگه این دخترهای بیچاره چه گناهی کردن که هی باید ......
اره یادمه سالها پیش عمه جان نذر سمنو داشت و واسه اینکه از نیروی جوانی ما واسه هم زدن این دیگ کمک بگیره میگفت هم بزنید تا مراد دل تون رو بگیرین این دیگ مراد میده
ومن با تمام .... میگفتم بابا مراد قدیمی شده ولی فکر کنم همون شد که خداداد پسر شیر فروش محل و حبیب ، کارگر ..... عاشقم شدند . عمع جان که این ها رو میدنست گاهی میگفت بابا این دیگ ، حبیب دلم میده، تازه اینکه میخواستم بگم تازگی ها فهمیدم آرش هم که اون جور عاشقم بود کار همون دیگ بود راست میگم اخه خواستگار چاق هم فقط از تو دیگ غذا میشه پیداش کرد
به هر حال که من الان سالهاست دیگه هیچ دیگی رو هم نمیزنم که بهم مراد بده دلایلش رو که کفتم خدمتتون
همه اینها رو گفتم که بگم اگه کسی هست که مراد رو دوست داره من میتونم دیگ عمه خانم جانم را بهش معرفی کنم چه بهتر که این مراد چاق هم باشه
حالا که رسید به اینجا دارم فکر میکنم غمه خانم به پسرهای فامیل چی میگفت که اون ها هم اون جور از دیگ فراری بودن :-))
تازه میشه یه نتیجه گیری دیگه هم کرد بابا ها و مامان ها بخدا به فکر اسم بچه ها تون باشین .

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

آی نازنین مریم

دارم میپیچم توی کوچه ، نگاهم پسری را دنبال میکند دستها در مو ها گره خورده حالش را خوب میفهمم همان حسی بود که من در پشت درهای بیمارستان داشتم ، دستانم میلرزد
پیچیدم و هنوز در فکر آن پسرم با آن نگاه پر اضطراب
از آینه ماشین بر میگردم ناگهان آن پارچه های سیاه را میبینم
تسلیت واژه کوچکی ایست ما را در غم از دست دادن مریم در سانحه هوایی .....شریک بدانید.

مریم مریم دارم زمزمه میکنم حالا حال آن پسر را بهتر میدانم میخواهم حرفی بگویم ، درگیری بدی دارم
امروز صبح: اتوبوس ها صف در صف منتظرند امروز به بهشت زهرا میروند نمیدانم آیا تکه ای از بدن دخترشان را دارند که کفن پیچ کنند یا نه آیا مریم هم به بهشت میرود چگونه غسلش میدهند.....
به چیزهای نامربوط فکر میکنند به اینکه چگونه میتوان از دست داد ، میدانید از دست دادن سخت است سخت هر گونه ای باشد فرقی ندارد سخت است اما همین زمان بازی ها دارد ......
ای کاش جان مریم ، چشماتو وا کن سری بالا کن دراومد خورشید شد هوا سپید وقت اون رسید که بریم به صحرا آی نازنین مریم .....

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

آرایش

دیشب که دارم میخوابم کلی ایده های جدید دارم برای نوشتن

میدونید به این فکر میکنم وقتی داری آرایش می کنی وقتی پشت چشمها سایه هم نزدیک به رنگ رژ لب میزنی وقتی لاک ناخن هاتم باهاش ست میکنی و همه این رنگ ها به رنگ مانتو و روسریت هم شباهت داره یعنی اینکه یعنی اینو نشون میده که من هم رنگ و هم رنگم من هر چی ببینم و به زبان می یارم و هر چی گفتم رو مینویسم و همون رو باور دارم و نشون میدم

اما امان از ان روزی که چشمها سیاه میشه ناخن ها صورتی میشن و لب ها قرمز خون

از رنگ لباس سخن نمیگویم که آزادی میتونه هر چی باشه و این یکمی دیشب تو فکر من بود میبینید که چه مسائل پیچیده ای

و این که میخواستم بگم گاهی که این جوری میشه حس میکنم دارم خودم رو سانسور میکنم از خودم جذر میگیرم و احساساتم زیر رادیکال جون میده و به زبون نمیاد
همه این ها را گفتم که بگم میدانم که اینجا را نمیخوانی اما دیشب که از ذهنم گذشتی مثل تمام روزها این بار تا اخرش باهات رفتم عکس هات رو از تو اون فولدری که مثلا مخفی بود کشیدم بیرون کل اون روزها رو دوره کردم حمایت رو توی عکسها توی نگاهت حس کردم لبخند های خودم را دیدم ترسی در میانمان نبود شاید سانسور شده بود ، آری دیروز عشقم را دوره میکردم اما نه برای شبهای امتحان ،میدانی دیگر گریه نکردم دیگر به کسی به روزگار به روح زمان نفرینی نداشتم که نثارشان کنم دیشب آرامش را درک کردم فهمیدم میتوانم دوباره، میتوانم بار دیگر .....حس کنم میدانی روزگاری بود فقط مثل همان قصه ها نبودکه با یکی بود و یکی نبود شروع میشد با یکی بود یکی اومد وقتش نبود تموم شد خوشحالم از تمام آن دوران خوشحالم که میدانم ذاتت بد نبود میدانی که ادامه نمیدهم که روح جاری زمان و گذشته ها ........فقط گفتم که بدانی .. اما اما نه دیگر امایی هم نیست ننوشتم که دنبال چراها بگردم

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

تصمیم کبری

نخندید این اسم یه درس بود توی کتاب های دوم ابتدایی
این اسم تصمیمی که من تازگی ها دارم میگیرم

یعنی دلم میخواد که اسمش این باشه حالا محتوی میتونه هر چیزی باشه ولی حتما به یه اسم احتیاج داشت
من دیشب خسته بودم کلافه بودم در جواب دادن کم اورده بودم اصلا دیشب حوصله نداشتم خواهرکم خوب میفهمید شب هنگام که خواهرک توانست قفل های زبانم را بگشاید به حرف آمدم و همانگونه بود که خواهرک گفت تربیت را فراموش کن گاهی تمام اصول تربیتی در کنار هم جای نمیگیرند نصایح مادری را فراموش کن بله نتیجه تمام حرف های من و خواهرک ان هم در حال گرسنگی شجاعت من است حال شجاعت چیست و چگونه از آن استفاده میشود و اصولا شجاعت چند تا بند و تبصره داره بماند برای ..........
پی نوشت : گاهی بدون تفکر به تمامی نغمه هایی که برایمان نجوا کرده اند پاسخ میدهیم و مادام با تضاد این پاسخ ها میجنگیم ، ولی به نغمه ها پاسخ میدهیم من خسته ام از پاسخ......
پس نوشت: اگر گنگ بود اصلا مهم نیست ، برای من هم هنوز تصمیم کبری گاهی گیج میشود مگر مشود همه چیز را در لفافه پیچید تا از گزند اب و خاک در امان بماند؟؟؟؟

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

یاد چند سال پیش تو فصل سرما یه روز جمعه افتادم خسته و کوفته از نمایشگاه اومده بودم خونه تلفن زنگ خورد یکی از شرکا کارخونه بود پیغام کوتاه بود فردا بیا دفتر نرو کارخونه در کوتاه بودنش شکی نیشت ولی مفید بودنش را نمیدانستم
فردا : مدیر عامل من حرفی ندارم چرا اینکارو کردین
مدیر کارخونه خانم مهندس پیشنهاد خودتون چیه
شریک : اه من انتظار نداشتم ما هانست بودیم
مدیر فروش : ... میخندد

من در دل خودم اخیش حالا حداقل میدونم قضیه زیر سر کیه

ناگهان مدیر فروش یادش میاید ناگهان یاد عقده های درونی اش میافتد ناگهان یادش می اید که هنوز نتونسته .....هنوز .... و این هنوز های زندگیش کار دست من میدهد نه اشتباه نکنید کار در دست مرا میگیرد.

از دفتر اومدم بیرون گیج و منگ یادم رفته ماشین اوردم تا بالای خیابون رو زیر برفم منگم دارم فکر میکنم که بی تجربگی کار دستم داد باید همان فصل که هوا گرمتر بود میرفتم نباید گرمای رفتنم را اینگونه سرد درک میکردم

چند ماه دنبال طلبم از مجموعه ام اخر سر به یک چهارم کنار می یام

از هر شرکتی پیشنهاد کار دارم همان مدیر فروش زود تر از من رزومه کاری مرا همانگونه میخواهد ارایه میدهد و دوباره تلفنم زنگ میخوره و دوباره اطمینان حاصل میکنم قصه چیست
5 ماه تمام، نخواستم همان کارمند بودن بهتر هست انهم به لطف دوستان ،قصه تمام میشود الان دوباره یاد قصه افتادم الان هوا گرم است ولی یاداوری همان 5 ماه همان 5 ماه 5 ماه 5 ماه

ولی الان خوشحالم همان 5 ماه بود که من فرصتی داشتم که در اتوبان های چمران رانندگی کنم همان 5 ماه بود که روزی یه بار میرفتم و میامدم همان 5 ماه لعنتی بود که فهمیدم شمارش نزدیک است همان 5 ماه بود که دانستم زندگی فرصتی یک باره است اقا و خانم نپرسید ولی من در ان 5 ماه بعد ها فهمیدم کار قسمتی از زندگیست و دیگر هیچ من فهمیدم میشود تافل خوند میشود همدم گریه ها و خنده های مادر شد
میشود میشود میشود و خیلی میشود هایی که الان ارزو به دل ان مانده ام یا نه را نمیدانم
حتی یادم هست در همان 5 ماه من در هتل بودم که پروفسور هم شدم همین ماه ها کارها میکند شک نکنید

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

سوسک و میدان جنگ

داشتم فکر میکردم که چی شده که هنوز به شرایط محیطیم عادت نکردم داشتم به اون سوسکی که دیشب در حال رقص زیر دمپایی جون داد فکر میکردم
سوسک اومد خونمون رفت تو وان حموم جیغ کشید .... من نترسیدم من نترسیدم
خوب سوسکه خونه ما نه تو وان حموم رفت نه کسی جیغ کشید خوب منم ترسیدم
این بود که دیدیم در نبود حشره کش لابد شیشه شوی و دیوار شوی ..... بقیه مواد پاششی با اسپری میتونن پادشاهی کنن راستش رو بگم کمی هم از عطرم روش زدم .... سوسکه انگار همین طور از بالا به پایین نگاه میکرد یهو شروع کرد به رقصیدن شاخک هاش حرکات موزون اجرا میکردن و همین جور به جای اینکه بره به دیار باقی خوشحال تر و شادمان تر شده انگار مست شده بود و یهو پرواز کنان به سمت من بیچاره که نترسیده بودم هم آمد در آن لحظات ناگهان شجاعت بر من چی میگن گشت مستولی گشت ؟؟؟؟ و با یک حرکت نه حرکت دوم هم نه شاید حرکت چهارم بود که سوسکه رو کشتم
بله دیشب در خانه ما بکش بکشی بود ان سرش نا پیدا اما سوسکه پاک و تمیز به دیار باقی شتافت فکر کنم با اون همه شوینده که من روش اسپری کردم هم پاک شد و هم با بوی عطر من به دیار باقی شتافت
فقط خدا نکنه .......
دنبال بهانه ها میگردم . بهانه های ساده و هرجایی . بهانه هایی که از همان اول هم بی دلیل بودنشان را میدانیم . گاهی که گم میشوند تمام کتابها و مجلات زرد را از گوشه های گنجه بیرون میکشم و دنبال همان بهانه های قدیمی معروف میگردم هان ها که نگفته هم میدانند دروغ میگویی آری من این روزها دنبال بهانه ای میگردم دنبال بهانه ای که ......................که اگر نمیشود با آن آدمها را رنگ کرد
حداقل خودم را رنگ کنم
وقتی گفتن حقیقت سخت میشود سکوت میکنند و این سکوت انقدر ادامه پیدا میکند که بغض تلخی میشکند.
شرایط کاریم کمی پیچیده شده وقتی برای به روز کردن اینجا هم ندارم.

به روناک گل گلی : دوستم کی شه دوباره بتونم از اون ایمیل های طولانی طولانی واست بفرستم
کی شه تو هم مثل مژده بیای ایران کی شه بشه دوباره جلف بازی در بیاریم و رستوران رو سرمون بگیریم
بسه دیگه داره آبرومون میره اینها فقط بهانه ای بود برای اینکه بگویم همیشه به فکرت هستم...بگویم که دوستت دارم بگویم سالها دوری هنوزهم به هت فکر میکنم و هنوز در استانه سی سالگی به اون فکر میکنم میشه در استانه دهه بعدی کنار هم باشیم میشه دوران چهل سالگی رو مثل دهه های بیست سالگی تکرار کنیم این زندگی با وجود همه جدید بودن هاش گاهی بدجوری حس تکراری شدنشم میتونه فاز بده

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

خاله .....

با خانم مسنی که از فوت شوهرش برایم میگوید هم سخنم ، کودک بینوا میدود و همین طور از صندلی های سالن انتظار بالا و پایین میدود مادرک ترسان و بی رمق ، آخرین تیر را شلیک میکند : اگه سر جات نشینی خاله کتکت میزنه کودک با لبخندی سرش را برایم تکان میدهد مادرک میگوید بو جوری کتک میزنه ها خاله خیلی بد اخلاقه کودک لبخندش را فراموش میکند .....( فرودگاه تهران)

هدفون تو گوشم و خسته و کلافه از ساعت ها انتظار به موزیکی گوش میدهم و با چشمانم شیطنت پسر بچه ای رو دنبال میکنم که تازه راه رفتن یاده گرفته لحظه ای موزیک تمام میشنود مادرک مرا نشان میدهد و میگوید خاله از اون آمپول های گنده داره اگه .......(فرودگاه ارومیه)